سلام گایز اینم قسمت جدید
مرسی برای نظرا و رای ها و مهم تر از همه اینکه وقتتون رو میزارید و داستانمو میخونید
برای 1k شدن هم از همتون ممنونم ♥
اینم ادامه.....رای و نظر فراموش نشه ؛)دوباره یه جیغ دیگه کشید و اینبار صدای یه نفر دیگه هم شنیدم که گفت:
-ای وای! تو که تیفانی نیستی!!!
لویی بود!
من ماهیتابه رو همونجا رو گاز ول کردم و دویدم تو نشیمن تا ببینم چه خبر شده!
وقتی صحنه ای که روبه روم بود رو دیدم هم شکه شده بودم و هم داشتم از خنده منفجر میشدم!!!
روی لکسی یه ملافه سفید بود و فقط سرش بیرون از ملافه بود و لویی هم روی لکسی افتاده بود و کل لباسا و موهاش خیس شده بود و هردو هم روی زمین کنار مبل سه نفره افتاده بودند!
من مونده بودم بخندم یا جدی باشم ولی وقتی سینی صبحونه ای رو که رو زمین بود و محتویاتش همه جا پخش شده بود رو دیدم تصمیم گرفتم خیـلی جدی باشم. کل خونم به گند کشیده شده بود!!
داد زدم و گفتم
-لویــــــــی! اینجا چیکار میکنی تو؟؟؟ چه خبر شده؟؟
لویی و لکسی با دیدن من خودشونو جمع و جور کردن و از رو زمین بلند شدن. لویی سریع سینی رو برداشت و همه ی اون شیشه خورده هایی رو که رو زمین بود رو از بین آب میوه و پنکیک جدا کرد و گذاشت رو سینی و لکسی هم ملافه ای که وقتی ازجاش بلند شد رو سرش بودو بیشتر کشید دور خودش و سعی میکرد با اون بدنشو که فقط با لباس خواب پوشونده شده بود بپوشونه.
-این، این پسره وقتی بیدار شدم...
لکسی داشت با صدایی طلبکارانه توضیح میداد ولی لویی حرفشو قطع کرد:
-من..خب من گفتم شاید خوشت بیاد اگه تو روز تعطیل برات صبحونه بیارم ولی نمیدونستم مهمون داری!
به لکسی با سرش اشاره کرد و نیشخندش با نگاهی که من از سر عصبانیت بهش انداختم محو شد.
-خب؟؟؟
من میخواستم ادامه بده.
-خب بعدش من این دوستتو دیدم که ملافه رو کشیده بود رو سرش و خوابیده بود اینجا(به مبل اشاره کرد) و من فکر کردم باید تو باشی و سینی رو گذاشتم روش و دوستتو که فکر میکردم تویی رو تکون دادم تا بیدار شه ولی اون مثل آدم ندیده ها بلند شد و تا منو دید شروع کرد به جیغ زدن و بعد هم همه ی اینا رو پرت کرد رو زمین. متاسفم خودم جمعشون میکنم
YOU ARE READING
the devil
Fanfictionوقتی تیفانی با یه پسر خوش قیافه و خوب به اسم هری ملاقات میکنه برای اولین بار عاشق میشه و فکر میکنه باید تا تموم عمرش با هری باشه اما گاهی وقتا سرنوشت بر خلاف میل افراد رغم میخوره...