chapter 3

778 55 1
                                    

8 ماه بعد....

در حالی که داشتم از پنجره ی اتاق جدیدم که طبقه ی دوم بود بیرون رو نگاه میکردم داشتم به اولین س/ک/سی که من و هری داشتیم هم فکر میکردم...خیلی عجیب بود که بعد از اون انگار یه جورایی به هم گره خوردیم!

الان تقریبا 8 ماهی میشه که با همیم ولی هنوز از وجود هم خسته نشدیم..دلم نمیخواد باورش کنم اما احساس میکنم که دیگه قرار نیست از هم جدا بشیم.

این برای یه دختری مثل من که با هیچ کس بیشتر از 2 هفته نبوده یکم عجیبه ولی شاید همونطور که دوستام میگن من واقعا عاشقش شده باشم!

گابریلا و نیا وقتی دیده بودن من و هری دوستیمونو رسما به همه اعلام کردیم باهم شرط بستن که قبل فارغ اتحصیل شدنم باهاش رابطمو تموم میکنم ولی الان حدودا 6 ماه از فارغ التحصیل شدن من گذشته و من و هری هنوز هم با همیم!

حتی گاهی اوقات که باهمیم رویاپردازی هایی در مورد آیندمون میکنیم و حتی یکبار هری گفته بود که اگه دختر دار شدیم اسمش باید دارسی باشه و منم گفته بودم اگر پسر باشه قطعا اسمش دیوِ!

با دوباره فکر کردن به این لبخند زدم ولی وقتی هری رو دیدم که داشت به سمت خونه ی ما قدم برمیداشت لبخندم خیلی خیلی بیشتر شد!

امروز قرار بود با هم بیرون بریم چون من میخواستم برای موقعیت ویژه ای که تو بار پیش اومده بود یه لباس مناسب بخرم.

امروز قرار بود یه مرد خیلی پولدار و کله گنده از میامی به بار بیاد و فکر کنم مالک یه بار تو میامی بود و بارِش تقریبا تو کل دنیا شعبه داشت...یه بار درست و حسابی نه مثل جایی که من توش کار میکنم و رئیسم گفته بود اگه با اون لباسای قبلیم بیام قطعا بعد اینکه اون رفت اخراجم میکنه!

از پشت پنجره واسه هری دست تکون دادم و سریع از پله های خونه مون پایین اومدم تا با هری برم.

ما خونمون رو عوض نکرده بودیم فقط جای اتاق من به طبقه ی بالا تغییر کرده بود.

ماریا طبق معمول تو آشپزخونه بود و جیمز هم سرکار بود و حدس میزدم لیام تو اتاقش مشغول خرخونی باشه!

"دانشگاه رفتن خیلی خوبه چون فقط یه سری از روزا باید کلاس هاشو برم..."

در حالی که ذهنم رو این موضوع متمرکز شده بود بدون اینکه به ماریا خبر بدم درو پشت سرم کوبیدم و گونه هام یخ زد!

the devilWhere stories live. Discover now