خب اینم قسمت 7
بچه ها واقعا ممنونم ازتون که داستانمو میخونید و رای میدید ولی لطفا نظر بزارین...من وقتی بازدیدا و رای هارو مییبینم خیلی خوش حال میشم ولی شما با نظراتتون میتونین بهم انگیزه بدین و من بفهمم شما راجع به داستانم چه فکری میکنید...به خدا پنج دقیقه هم وقتتون رو نمیگیره ولی لطفا نظر بدید
باز هم مرسی
-----------------------------------------------
من واقعا احساس کردم که با دیدن این صحنه قلبم شکست و تونستم اشکای گرممو رو صورتم احساس کنم و فقط کنار زدمشون.
اگه اون منو نمیخواد من نمیتونم کاری بکنم. فکر کنم راست میگفت. من باید بیخیالش میشدم قبل از اینکه این صحنه رو ببینم.
شاید اون موقع احساس که الان داشتم رو نداشتم.
شاید اون موقع حس نمیکردم که هری به من،به عشقم و تموم اون ع/ش/ق/ب/ا/ز/ی هامون خیانت کرده.
من میخواستم برم بینشون و از هری به خاطر این کاراش دلیل بخوام ولی بعد اینو فراموش کردم. ما قرار بود همیشه با هم باشیم و این چیزی بود که هردومون همیشه میگفتیم ولی همه ی حرفای اون دروغ بود.وقتی فکر میکنم هنوز یک روز کامل از جداییمون نگذشته و هری این کارو کرد احساس میکنم من اصلا برای اون هیچ اهمیتی نداشتم و همه ی اون حرفا فقط یه بهونه بود تا از شرم خلاص بشه و این باعث میشه دلم بخواد بمیرم...
همیشه یه قسمت از وجودم بهم میگفت که اون قرار نیست آیندشو با من بسازه ولی همیشه فکر میکردم این بخاطر اینه که اون موقعیت بهتری تو اجتماع نسبت به من داره و یه پدر و مادر و اون آینده اش مشخصه و من یه دختر یتیمم که قراره تا ابد تو بار کار کنه تا بپوسه. ولی از الان دیگه قرار نیست این اتفاق بیفته. من قسم میخورم یه روز برگردم و ازش بخاطر اینکه منو اینقدر تحقیر کرد و بازی داد انتقام بگیرم.
با قدم هایی آروم و بی هدف از بار بیرون اومدم و کسی بهم نگاه هم نکرد انگار که من از اول هم وجود نداشتم.
همونطور که تو پیاده رو راه میرفتم و با صدای بلند گریه میکردم نگاهم به مردمی میفتاد که از کنارم رد میشدن و با تعجب نگاهم میکردن و بعضی ها هم چند لحظه می ایستادن تا از موضوع سر در بیارن ولی من بی اهمیت به اونا راهمو ادامه میدادم و فقط گریه میکردم. دستمو بردم تو جیب سوییشرتم و برای صدمین بار اون کارت رو فشار دادم و بالاخره به خودم جرات دادم تا از جیبم درش بیارم.
کارت رو پشت و رو کردم تا شماره رو پیدا کنم. اینقدر با دستام فشارش داده بودم چروک و مات شده بود.
اسم تاملینسون رو که با فونت سفید و معمولی رو کارت نوشته شده بود خوندم و بعد گوشیم رو هم از جیبم در آوردم و قفلشو با کشیدن انگشتم رو صفحه اش باز کردم و شماره ی روی کارت رو گرفتم. فقط امیدوار بودم هنوز نرفته باشه.
YOU ARE READING
the devil
Fanfictionوقتی تیفانی با یه پسر خوش قیافه و خوب به اسم هری ملاقات میکنه برای اولین بار عاشق میشه و فکر میکنه باید تا تموم عمرش با هری باشه اما گاهی وقتا سرنوشت بر خلاف میل افراد رغم میخوره...