chapter 25

651 53 21
                                    

سلااام!!
اینم ادامه...فقط 2 قسمت دیگه موندهههههه
ولی رای های این قسمت چرا اینقدر کم بوود؟؟ :(((((
حتی 15 تا هم نشده بووود :'(
قسمت بعد اگه 15 تا نشه نمیذارم بعدیو


داستان از نگاه هری

لعنتی...دلم شور میزنه..من کل امروز رو خونه بودم...تنها...جما دیروز رفت. اون پیشم بود تو این یک ماهی که رسما از نیکولا جدا شدم. جما و نیکولا رابطه ی خوبی باهم داشتن و اون تو این یه ماه اینجا موند تا مطمئن بشه من خوبم.ولی وقتی فهمید تیفانی اینجاست رفت خونه ی خودش...اشتون هم تو این مدت مثل بچه ها بی قراریشو میکرد و خوشحالم که قبول کرد بره.

اونا هیچ وقت نفهمیدن که نیکولا برام مهم نبود. من ازاون اول هم مجبور شدم با نیکولا ازدواج کنم وقتی فهمیوم بارداره...

اون روز تمام دنیا رو سرم خراب شد. ولی ما 4 ماه بیشتر باهم دووم نیاوردیم. هیچ کسی نمیتونه با یه آدمی مثه من که شب ها اسم دوست دختر قبلیشو تو خواب داد میزنه زندگی کنه.من هروقت با اون بودم سعی میکردم موهای مشکی لختشو جای موهای قهوه ای حال دار تیفانی بزارم.

البته خودش هم مقصر بود. من قضاوتش نمیکنم ولی اون یه کار افتضاح کرد. من هنوز نبخشیدمش . اون بچه ای که مال هردومون بود رو بدون اینکه به من بگه سقط کرد.....!

من داغون شدم وقتی اینو فهمیدم. اون درست 4روز قبل از اینکه رسما از هم جدا شیم. درسته اون بچه قرار نبود باشه و نیکولا هم قرار نبود تو زندگیم و مامان بچه ام باشه ولی به هر حال اون یه بچه بود. بی گناه...و مهم تر ازهمه از گوشت و خون من بود...اون لعنتی بچه ی من بود . و من فکر میکردم اون برای انتقام از من این کارو کرد.

_بســـه!

به خودم گفتم تا بیشتر از این تو خاطراتم غرق نشم چون از همین الان خیسی زیر چشامو میتونم حس کنم.

من الان اینجا روی این تخت دراز کشیدم به سقف خیره شدم...تنها...در شرایطی که الان اون لویی حروم زاده داره با تیفانی من عشق بازی میکنه.

لعنتی لعنتی لعنتی

گوشیم زنگ خورد. من نا خودآگاه از جام پریدم و وقتی دیدم اسم تیفانی رو صفحه معلوم شد از خودم بدم اومد چون تا چند لحظه پیش داشتم در موردش اونطوری فکر میکردم.

دستمو کشیدم رو صفحه و سریع جاب دادم:

_سلام!

_سلام آقا. همسرتون تو بیمارستانه و یکسره داره اسم شما رو صدا میزنه..خانم تیفانی

چی؟تیفانی؟میخواستم بگم اون همسرم نیست اما بیخیالش شدم و بجاش آدرس بیمارستان رو گرفتم. خوشبختانه نزدیک بود و تو 10 دقیقه اونجا بودم.

بعد از اینکه چند جارو امضا کردم و تیفانی رو مرخص کردن خوابوندمش پشت ماشین و راه افتادم سمت خونه جیمز. خوشبختانه حالش خوب بود و فقط بخاطر بارداریش حالش بد شده بود و هی هزیون میگفت....


******

داستان از نگاه تیفانی

یه دست موهامو نوازش میکرد. چشام بسته بود و فقط نوری تو چشمم میخورد. من تو بهشتم؟

نه!

جواب سوالمو پیدا کردم وقتی چشامو باز کردم و یه جفت چشم سبز رو دیدم که با نگرانی داشت نگاهم میکرد. اما توشون مهربونی و عشق هم موج میزد.

لبخند زدم.

_هری؟

خب... اینم قسمت 25
نظرتون چی بود؟؟ قسمت مورد علاقه ی من قسمت بعدیه. خودمو که خیلی ناراحت میکنه ^__^
رای و نظر فراموش نشـــــه

the devilWhere stories live. Discover now