Part 20 🚫

1.8K 178 29
                                    


( خوندن این پارت بخاطر اشاره کردن به افسردگی و خودکشی و نشون دادن یه سری چیزهای مرتبط به همه توصیه نمیشه )


روتختی و ملحفه ها رو تو سبد انداختم. لباسای کثیفی که تو سبد رخت چرکا بود همرو از تو حموم برداشتم و گذاشتم جلوی ماشین تا تو دور بعدی اونا رو بشورم.

حس میکردم بیشتر از این دیگه نمیتونم تو این کثافت خونه زندگی کنم. این دو ماهی که اینجا بودم تقریبا هیچ تمیزکاری نکردیم . هرچی هم که بوده خیلی سطحی شسته بودیم که فقط برای دفعه ی بعدی قابل استفاده باشه.

صبح که بیدار شدم نامجون از خونه رفته بود بیرون. برام پیام فرستاد که یه سری کارا رو باید انجام بده.

نمی تونستم به خودم دروغ بگم. این سبک زندگی واقعا برای من نبود! بودن کنار نامجون خوبه ولی اینکه بخوام مثل یه زن خونه دار رفتار کنم و جلوی نامجون خم و راست بشم و به قول یونگی مراعاتشو کنم واقعا ازم انرژی می برد.

اون اوایل که اومدم پیشش زندگی کنم فکر کردم بالاخره به خودش اومده ، فکر کردم شاید این دوتا تلنگری که بهش خورده تغییرش داده ، وقتی هر سری با هم می رفتیم پیش مشاور امیدوار میشدم وقتی هر بار می دیدم چقدر تلاش میکنه تا حرفای مشاور رو گوش کنه و انجامشون بده بیشتر خیالم راحت میشد. ولی همه ی اینا فقط تا یک ماه دووم آورد. بعد از اون نامجون دوباره شده بود همونی که بود. تو این یک ماه اخیر شبی نبوده که با هم بحث نکرده باشیم ، دعوامون نشده باشه ، همو تحقیر نکرده باشیم ، لیوان، میز توالت، کنترل تلویزیون، شیشه ی رو میز رو نشکونده باشیم. تقریبا سه چهار شب تو هفته جدا از هم میخوابیم ولی بعضا وقتی نصفه از شب خواب بیدار میشم می بینم نامجون اومده زیر پام کنار تختم درحالیکه لبه ی پتو رو تو مشتش گرفته خوابیده.

شاید دیدن وقت و بی وقت این تصویر باشه که باعث شده تحمل کنم و پیشش بمونم ، شاید هم به قول تهیونگ دیگه اهمیتی به این رابطه نمیدم و برای همینم همینطوری ولش کردم بمونه.

لباسایی که ماشین شسته بود رو دراوردم و گذاشتم تو قسمت خشک کن ماشین تا خشک شن در همین حین باقی لباسای چرکو انداختم تو ماشین لباسشویی. نگران بودم نکنه یه وقت از کار بیفته‌ چون اونقدری تو این دو ماهی تو کثافت داشتیم زندگی میکردیم که تقریبا جز لباسای تنمون باقی لباسا همه یا تو سبد رخت چرکا بودن یا تو ماشین لباسشویی منتظر شسته شدن.


گوشیم زنگ خورد. تماسو وصل کردم.

" چه خبرا ؟"

صدای خسته و خواب آلود یونگی تو گوشم پیچید :" هیچی "‌

گوشیو رو بلندگو گذاشتم تا بتونم به کارام برسم.

" قرار دیشبت خوب پیش نرفت ؟"

خنده ای کرد و با صدای بم و دو رگه ش گفت :" کاش فقط خوب پیش نمی رفت جین. گند خورد توش یعنی گند زدم بهش "

با در نظر گرفتن همه ی احتمالاتی که ممکن بود براش افتاده باشن خندیدم.

" حالا بگو ببینم چیکار کردی ؟"

" مهم نیست. واقعا میگم مهم نیست برام. در هر صورت هیچ علاقه ای از همون اولش به رفتن نداشتم "
ظرفای تو سینک ظرفشویی رو به ترتیب کنار گذاشتم تا از ظرفای کوچیک شروع به شستن کنم تا به اون بزرگا برسه.

صدای یونگی رو شنیدم ولی بخاطر باز بودن شیر آب و دور بودن گوشی ازم درست نشنیدم.

با همون دستای کفیم گوشیو کنارم گذاشتم و گفتم دوباره حرفشو تکرار کنه.

یونگی اینبار صداشو بالا برد و گفت :" پرسیدم تو در چه حالی ؟"

پوزخند زدم :" دارم کلفتی میکنم. اگه بخوام از وضعیت خودم یه تصویر بهت بدم این میشه که از ساعت هفت صبح بلند شدم و کل خونه ی نکبتی رو ریختم بهم و دارم تمیز میکنم. از ملحفه ها و روتختی و لباسا بگیر تا ظرفای تو کابینت و توالت و حموم. "

یونگی خندید :" میتونم تصور کنم چقدر داری حرص میخوری "

با اینکه نمیتونست منو ببینه چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :" خفه شو  "

" نامجون کجاست ؟ اوضات باهاش خوبه ؟ دوباره که دعواتون نشد ؟"

وقتی اسمشو شنیدم ناخوداگاه تمام حرص و عصبانیتمو سر کاسه بشقاب ها خالی کردم.

" گفته کار داره باید بره بیرون. من که بیدار شدم نبود نمیدونم حالا از کی رفته. "

" دوباره که دعواتون نشد ؟"

از اینکه می دیدم چقدر پیگیر وضعیت من و نامجون هم دلگرم می شدم و هم کلافه.

" کار ما دیگه از دعوا گذشته یونگ. انگار به اون مرحله از رابطمون رسیدیم که دیگه هیچ کدوممون براش مهم نیست این رابطه داره به چه جهنمی تبدیل میشه. شدیم مثل این زن و شوهرایی که از هم خسته شدن ولی به هر دلیل کوفتی ای نمیتونن جدا شن. "

صدای نفس عمیقی که کشید ُ شنیدم.

چیزی نگفتم و رو آب کشی بشقابا دقت کردم. راستش انگار به مامانم رفتم . وقتایی که از صداهای درهم برهم تو سرم خسته میشم و حس میکنم واقعا دیگه هیچ کنترلی رو زندگیم ندارم خودمو مشغول کار خونه میکنم. اون موقع ها که با تهیونگ می رفتم مغازه این جور مواقع خودمو با کارای انبارگردانی و این چیزا سرگرم میکردم تا بتونم از هیاهوی تو سرم کم کنم. ولی الان نزدیک دو ماه و خورده ایه که به لطف نامجون نمیتونم برم مغازه چون مهم نیست چندین بار تهیونگ اومده اینجا و با هم دوتایی گیم بازی کردن ؛ نامجون هنوز هم فکر میکنه ممکنه بین من و ته چیزی باشه حتی با جودیکه چندین بار جلوی چشم خودش تهیونگ و جونگ کوک داشتن رسما همو بفاک میدادن.

" راجع به پیشنهادی که بهت دادم بهش گفتی ؟ "

حرص تو صدامو نتونستم مخفی کنم :" ساده ای ؟ اون حتی نمیذاره برم مغازه ی خودم کارمو کنم اونوقت فکر میکنی چطوری راضی شه بیام مدل کالکشن جدیدت بشم ؟"

" جین تا کی میخوای انقدد باهاش راه بیای ؟ "

" این حرف رو هر کسی حق داره بهم بزنه جز تو " رو لفظ  "تو" صدامو بالا بردم و ادامه دادم :" کی بود وقتی که برای بار اخر باهم کات کرده بودیم زنگ زد بهم گفت من چیکار کنم نامجون نفس نمیکشه و تکون نمیخوره و فلان "

وسط حرفم پرید :" لنت بت جین! اون موقع داشتم از ترس می مردم دوستم داشت جلوی چشمم رسما جون میداد و تو تنها کسی بودی که میتونست کمکم کنه. ولی این دلیل نمیشه الان بخوام رو شکلی که دارین رابطتتونو پیش می برین چیزی نگم. هر کی شما رو ببینه میتونه بفهمه چه سمی رو دارین با هم میگذرونین.
نامجون دوست داره . شاید باهاش اروم بشینی صحبت کنی راضی شه. همم؟ چی میگی ؟"

صدای باز شدن قفل در اومد. هول هولکی تماسو قطع کردم. نمیخواستم دوباره فکر کنه وقتی که نیست من تمام مدت با یونگی حرف میزنم و این یعنی چیزی بینمونه.

خدایااا دارم دیوونه میشم. کی فکرشو میکرد کیم سئوک جینی که هیچ وقت برای هیچ کاری به کسی جواب پس نمیداد این چهار سال داره چیا میکشه!؟

صدای کشیده شدن دمپایی رو فرشی نزدیک و بلند تر میشد.

رومو برگردوندم و دیدم با اخم بین ابروهاش رفت رو کاناپه دراز کشید.

" چه خبر ؟"

جوابی نداد. منم بی خیال شدم و بعد از آب کشی چندتا ظرف باقی مونده سینک رو خشک کردم و برای خودم شیر کاکائو ریختم.

هر از چندگاهی از تو اشپزخونه نگاش میکردم. همونطوری دراز به دراز رو کاناپه افتاده بود و کوچیکترین حرکتی نمیکرد.

شاید اگه هر وقت دیگه ای بود و اعصابم اروم بود می رفتم کنارش و موهاشو نوازش میکردم و دست به صورتش می کشیدم و سعی میکردم آرومش کنم، استرساشو ازش دور کنم ولی مشکل اینجاست که من خودم بیشتر از هرکسی نیاز دارم یه نفر پیدا شه و آرومم کنه.

صدای آهنگ ماشین لباسشویی اعلام کرد که کار شستن لباسا تموم شده . با خوشحالی نفس آسوده ای کشیدم و بعد از منتقل کردنشون تو خشک کن سبد ها رو با هم برداشتم و رفتم سمت حموم. از گوشه ی چشمم نامجون رو نگاه میکردم ولی هیچی به روم نیاوردم. لباسامو برداشتم و رفتم حموم. از صبح مثل حمالا کار کرده بودم و بوی گه گرفته بودم.

یه دوش آب گرم مطمئنا میتونست هم ذهنمو آروم کنه و هم درد کمرمو تا حدی کمتر کنه.



موهامو با سشوار خشک کردم و شلوارک و تیشرت طوسی نامجون رو پوشیدم. لباسای خودم هنوز خیس بودن.

نگاهی به ساعت کردم که عقربه هاش 2:30 بعد از ظهر رو نشون میدادن. خستگیم با دیدن ساعت و فهمیدن اینکه چقدر کار کردم بیشتر شد.

رفتم بیرون و با تعجب دیدم نامجون هنوز همونجا با همون پوزیشن دراز کشیده بدون اینکه کوچیکترین حرکتی کنه.

با تصور اینکه نکنه طوریش شده یا نکنه باز کار احمقانه ای کرده با استرس و تپش قلب شدید خودمو بهش رسوندم و دو زانو کنار کاناپه رو زمین نشستم.

صداش کردم :" نامجون " دستاشو تو دستم گرفتم ببینم گرمن یا نه وقتی از گرم بودن و حتی ریتم نرمال نفساش خیالم راحت شد تو کمتر از یه ثانیه استرس و نگرانیم جاشو به عصبانیت داد.

ناخوداگاه مشت ارومی به پهلوش زدم و با عصبانیت گفتم :" دوست داری بمیری ؟ این دیوونه بازیا چیه در میاری ؟ یه ساعته اومدی عین جنازه افتادی اینجا . "

چشماشو باز نمیکرد. فقط میتونستم تکون خوردن پلکاشو ببینم.

با حرص صورتشو بین دستام گرفتم و روش خم شدم.

داد زدم :" دیگه شورشو دراوردی "

چشماشو باز کرد. نگاه ترسناک و سردش که رگه های نفرت توش به خوبی معلوم می شدن ترسوندنم.

حس کردم یکدفعه دستام سرد شدن.

نامجون با همون نگاش بهم زل زده بود.

چند ثانیه بعد که سعی کردم خودمو آروم کنم دوباره گفتم :" میفهمی این رفتارات چقدر منو میترسونه ؟ چقدر نگرانم میکنه ؟ چرا اینکارا رو باهام میکنی ؟"

لباشو از هم فاصله داد و با اینکه گلوش خشک شده بود و صداش دورگه بود اما التماس تو صداش به خوبی معلوم بود.

" چون دوستم نداری! "

نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم. مشاورمون گفته بود نباید سعی کنم ارامشمو از دست بدم. چون ممکنه دیدن هیجانات من محرک بیشتری برای نامجون باشه تا خشمشو نشون بده. برای همین به سختی تلاش کردم تا آروم باشم.

" چرا فکر میکنی دوست ندارم ؟ من وقتی کسیو دوست ندارم خونه شو تمیز میکنم؟ اصلا از وقتی که اومدی یه نگاه کردی ببینی اینجا چقدر تمیز شده ؟ 7 صبح بلند شدم توالت و حموم شستم لباسا و روتختیا رو انداختم تو ماشین ، ظرفا و لیوانا رو همرو با مایع ضدعفونی کننده تمیز کردم شستم غذا درست کردم‌ . واقعا فکر میکنی این کارا رو برای کسی که دوسش ندارم انجام میدم ؟ من واقعا دوست دارم کیم نامجون ! وگرنه حتی یه ثانیه هم پیشت نمی موندم و تحملت نمیکردم. "

چشماشو باریک کرد و با لحنی که انگار میخواست مچ بگیره گفت :" پس چطوره یه هفته هم بری خونه ی یونگی تا ببینی که چقدر از این کارا رو اونجا هم انجام میدی "

نفسم بند اومد. انگار نمیتونستم کلمه ها رو کنار هم بچینم و جملشون کنم و به زبونم بیارم.

فقط تونستم با صدای تحلیل رفته م بگم :" درامای جدیدمون قراره حول یونگی بچرخه حالا ؟"

بلند شدم. خواستم برم که مچ دستمو گرفت و خودش رو به روم ایستاد.

" پس چی ؟ چرا باید ازت بخواد مدل کالکشن جدیدش بشی ؟"

اخم کردم.

" کی بهت گفته ؟"

پوزخند زد و فشار دستش دور مچم بیشتر شد.

" فکر کردی وقتی از این خونه میرم بیرون خبر ندارم چه غلطی میکنی ؟"

با بهت بهش نگاه میکردم. میخواستم به خودم اثبات کنم که نئشه ست، که مواد زده، که مست کرده. اما هیچ وقت این سکون رو تو مردمکای چشماش و این اطمیمنان رو تو نگاهش ندیده بودم.

یه لحظه تمام وجودم داغ کرد و گوشام به سوزش افتاد. می دونستم دارم دیگه کنترلمو از دست میدم. دستمو از تو مشتش بیرون بردم و خواستم چیزی بگم که ازم دور شد. داشت می رفت سمت حموم. دنبالش رفتم و دوباره برای هزارمین بار به خودم میگفتم اروم باش! تحمل کن! نفس عمیق بکش!

دم در حموم بازوشو گرفتم و با لحن آرومی گفتم :" خب چرا نتونم برم هان؟ بهم گفت که چهره ی خوبی دارم و هیکلمم خو..."

صدای شکستن مجسمه ی کریستالی که تو راهرو بود حرفمو قطع کرد.

از شدت فریادی که داشت میزد تمام رگای گردنش برجسته شده بودن. مویرگای چشماش پاره شده بودن و صورتش قرمز شده بود.

از شدت بلند بودن فریاد و اکو شدن صدای شکسته شدن مجسمه گوشام زنگ زدن.

" اون یونگی عوضی از کجا باید بدونه که هیکلت خوبه ؟ هااااان ؟ جز اینکه برای اونم هرزگی کرده باشی . اون عوضی چرا باید همچین پیشنهادی بهت بده ؟ جوابمو بدههههه لنتی "

چندبار دهنمو باز و بسته کردم اما صدایی ازش نیومد.

نامجون رفت حموم و با حرص چند بار ابی به صورتش پاشید.

تو هیچ قبرستونی نمیری کیم سئوک جین. نه کمپانی مدلینگ نه حتی کت واک برند گوچی ... تو همین جا کنارم می مونی و شبم میریم برج نامسان "
سعی کردم تن صدام بالا نره تا باز دوباره عصبانی بشه. با آروم ترین لحنی که از خودم سراغ داشتم گفتم :" ولی میخوام پیشنهادشو قبول کنم. بعدشم کی از یونگی بهتر؟ هم دوستته هم معروفترین طراح لباسِ ..."

صدای شکستن آیینه ی حموم خفم کرد. 

شیشه ی شکسته رو تو مشتش گرفت و نزدیک شاهرگش گذاشت.

" اگه بری ، اگه یه بار دیگه ببینم با یونگی داری حرف میزنی ، اگه یه بار دیگه بشنوم رفتم از این خونه بیرون و داری باهاش صحبت میکنی می خندی ، اگه ببینم به هوای دیدن تهیونگ با یونگی میری کافه رگمو میزنم. من هیچی دیگه برای از دست دادن ندارم جین. هیچی. به لطف تو شغلم کارم آرزوی بچگیم به گه کشیده شد حتی دیگه تو شرکتی که خودم تاسیسش کردم رام نمیدن ، بهم احترام نمی ذارن ، هر لحظه کلی دارم فحش میخورم از مردم از طرفدارام بهم میگن پسرباز ، میگن کثیف ، مریض جنسی ، دائم الخمر، بهم میگن برو بمیر، وجودت زیادیه ، مگسای دور آشغال هم حتی سمتت نمیان .... من دارم هر لحظه با اینا زندگی میکنم و تنها چیزی که باعث شده تا الان دووم بیارم تو بودی. چون میخوام خیالم از بابت داشتنت راحت باشه. دوستم نداری ؟ به درک! ولی پیشم بمون. ولی نگهت میدارم. از دستت نمیدم. حتی شده حبست کنم ولی تو باید کنارم بمونی. فهمیدی ؟"

میخواستم چیزی نگم . میخواستم باز خفه شم و سعی کنم آرومش کنم. ولی نمیشد. حرفاش برنامه هایی که برای ایندمون مخصوصا برای من میدید وحشتناک بود. نمیخواستم با سکوتی که الان میکنم این برداشت اشتباهو بگیره که من کوتاه میام.

بخاطر همین مثل خودش دقیقا همونطوری که یه تیکه شیشه برداشته بود و داشت باهاش تهدیدم میکرد منم یه تیکه دیگه از اینه ی شکسته شده برداشتم و نزدیک گردنم گرفتم.

باز هم مثل خودش همونطوری که داشت داد میزد داد زدم و گفتم :" فکر کردی فقط خودت بلدی تهدید کنی؟ فکر کردی خودکشی کار سختیه و خودت فقط از پسش برمیای ؟ خودت این حقو داری که بمیری؟ یا نه ! اینکارو میکنی چون میخوای حس عذاب وجدان بهم بدی نه فقط به من به همه ی اطرافیانت. فکر کردی اونی که خیلی سختشه این زندگی کثافت بار این رابطه ای که گندش بزنن تویی؟ نه احمق! این منم که دیگه خسته شدم. نه الان از خیلی وقت پیش دیگه کارات خستم میکرد، انرژی میگرفت ازم ، اینکه باید هی حواسمو جمع میکردم که توِ  نکبت ناراحت نشی ، حسودی نکنی اما دیگه بسه ! یعنی دیگه بسمه ! فکر نکن اگه الان باهات موندم اگه گفتی نرو مغازه گفتم باشه بخاطر تو بوده. نه! وایسا برات روشن کنم. من اگه قبول کردم نرم مغازه بخاطر این بوده که خودم این تصمیم رو گرفتم. نه توِ لنتی. اگه قبول کردم که پیشت بمونم بخاطر این بوده که خودم دوست داشتم پیشت بمونم نه چون که تو ازم خواسته بودی. حالا هم اینکه تا آخرش باهات می مونم یا نه باز خودم تعیین میکنم نه توِ عوضی . فهمیدی ؟ حالا هم اگه بخوای دم به دیقه منو با جون لعنتی و تخمی ای که داری تهدید کنی منم تو رو با جونی که دارم تهدید میکنم. اگه باز فکر خودکشی و هر کوفتی دیگه ای به سرت بزنه منم همین شیشه ای که دستم گرفتمو میکشم رو شاهرگم. پس این کثافتی که راه انداختی رو جمعش کن نامجون چون به مرگ مادرم قسم میخورم که واقعا حال بهم زن شدی. "

تو چشماش نگاه کردم. مردمکاش داشتن میلرزیدن. چشماش خیس از اشک شده بود. به شیشه ی بین دستش اشاره کردم و گفتم :" بندازش "

با صدای تحلیل رفته ای گفت :" تو هم باید بندازیش "

" اول تو میندازی اون کوفتی رو. من هنوز اونقدری عقلم سرجاش هست این جلب توجه بازیا رو از خودم در نیارم "

دوباره داد زد :" جلب توجه نیست "

نفس عمیقی کشیدم و چشمامو رو هم گذاشتم.

با آرامش سعی کردم بهش بگم که تمومش کنه ولی اون دوباره دیوونه شده بود.

" من نیاز به ترحم کسی ندارم "

با تمام قدرتی که تو خودم سراغ داشتم شیشه ی بین دستامو پایین بردم و جلوی شکمم گذاشتم . از ته وجودم جیغ زدم :" خفه شو نامجون خفههه شوووووووو. یه کاری دست جفتمون میدم "

" تو خفه شو. این کارا فکر میکنی برای چیه ؟ واسه هرزه بازیاییه که درمیاری واسه اینه که اونقدر کثافتی که میخوای همه ی دیکای عالم رو تجربه کنی ..... "

نمیدونم چرا ، برای چی ؟! ولی وقتی میدیدم نامجون چطوری با نفرت داره باهام حرف میزنه ، وقتی دیدم چطوری راحت داره هرزه صدام میکنه و تحقیرم میکنه یاد تمام لحظه هایی که با هم داشتیم افتادم تمام ثانیه هایی که الان دیگه هیچی از خوبی هاش یادم نمیاد، دیگه هیچی از خاطرات خوبی که داشتیم تو ذهنم نیست. وقتی صورت عصبانی و برافروخته ی نامجون رو میدیدم که چطوری داشت پست صدام میزد ، هرزه صدام میزد، تهمت میزد از خودم پرسیدم واقعا من عاشق همچین مردی شدم ؟ واقعا با این مرد اصلا من خندیدم ؟ خوشحال بودم کنارش ؟ فکر کردن به همه ی اینا و هیچ جوابی پیدا نکردن براشون قلبمو درد اورد. نفسم تنگ شد. دیگه صدای داد و فریاد نامجون رو نمی شنیدم بیشتر سرم هوا گرفته بود و گوشام صداهای مبهمی می شنیدن.
نمیدونم چرا ، برای چی ؟ نمیدونم حتی چطوری فقط یه لحظه ، یه لحظه ی کوچیک فشار دستامو دور شیشه بیشتر کردم و تمام حرص و نفرتم از خودمو  نامجون و این رابطه رو تو دستام بردم و شیشه رو فرو کردم تو شکمم.

و تا وقتی که پاهام شل شن و رو زمین بیفتم  و چشمام بسته شن صورت رنگ پریده و گریون نامجون رو میدیدم و صدای ضجه ها و گریه هاش و معذرت خواهیاش. ولی همونطور که خونی که از بین انگشتام ریخته میشد وجودمو سرد میکرد ، دلم گرمترمیشد. دلگرم میشدم به اینکه دیگه تموم شد. دیگه همه چی تموم شد. ولی بین اون دلگرمی ها یه سوال پس زمینه ی ذهنم، تنهام نمیذاشت. اونم اینکه ولی چرا من ؟ من که مثل نامجون افسرده نبودم ؟ چرا من باید اینکارو کنم ؟ چرا باید از تموم شدن زندگیم و همه چیزی که تجربش کردم خیالم راحت بشه ؟!!!



سلام به همگی *-*
چیزی که دوست داشتم تو این فیک روش تمرکز کنم مسئله ی افسردگی و اضطراب بود. از اولین قسمت ها ما فهمیدیم که نامجون شکاک ِ ، افسرده ست ، مضطرب ِ و راهی که با اون استرس ها و تکانه های عصبیش رو خالی میکنه ؛ دعوا کردن با جین و تحقیر کردن و ازار دادنشه.
این پارت شاید سوالی که جین از خودش می پرسید رو ما هم از خودمون بپرسیم که چرا جین اینکارو کرد؟ اون که مثل نامجون نبود ؟ اون که خوب بود حالش ؟ ولی چهره ی واقعیِ افسردگی یه نمونش همین چهره ی جینِ. گاهی وقتا شخص ِ افسرده اونقدر به این افسردگیش عادت کرده که دیگه نمیتونه فکر کنه که افسرده ست. اونقدر این افسردگی درونش رسوخ کرده که شده جزئی از وجودش و با اینکه اون فرد داره ازش رنج می بره ولی خودش نمیدونه و این ندونستن و این نرمال واقع شدن احساساتش یک جایی مثل همین نقطه ی زندگی جین خودش رو نشون میده .
پس بیاین لطفا اول از همه از خودمون مراقبت کنیم ، به خودمون اهمیت بدیم و وقتی می بینیم دوستامون دارن میگن فکر میکنم افسرده شدم نیایم بهشون بگیم بابا فقط تو یه نفر نیستی ! همه الان افسرده ن تو این وضعیت و ... .
سعی نکنیم عادی جلوه ش بدیم.

افسردگی عادی نیست.
همه افسرده نیستن.
اگه حس میکنیم افسرده ایم بریم به یه بزرگتر بگیم اگه اهمیتی نداد بریم پیش مشاوره.
افسردگی چهره نداره.


و در آخر باید بگم مرسی که تا اینجای فیک همراه بودین پارت بعدی به احتمال 99.99٪ پارت آخرِ و احتمال سد اند بودن یا هپی اند بودنش رو خودمم حتی نمیدونم فقط اینو بگم که گاهی پایان تلخ بهترین پایان برای آدم ها میتونه باشه... .

مرسی از همگیتون
دوستون دارم کلی ♡♡

 2121Where stories live. Discover now