با رفتن آخرین مشتری ، صفحه ی موسیقی جِف باکلی هم تموم شد.
از پشت دخل بیرون اومدم و از اولین قفسه شروع کردم به مرتب کردن صفحه ها و مجله ها.
همیشه اواخر آگوست تا آخرای پاییز مغازه حسابی عصرها شلوغ میشه. هرچند از این شلوغی متنفرم اما به لطف همین آدماست که می تونم فروش خوبی داشته باشم.
تهیونگ از کافه ی کوچیک ته فروشگاه که فقط دو تا میز و چهار تا صندلی توش گذاشته بود بیرون اومد و گرامافونُ خاموش کرد.
بدون اینکه چیزی بگه گوشیشو به باند وصل کرد و پلی لیست همیشگیشو گذاشت.
اولین باری که دیدمش یه پسر بچه ی شلوغ و پر سروصدا بود که تقریبا هر دو هفته یکبار به خاطر شکستن پنجره ی مغازه ها ، پدرش تنبیهش می کرد و از خونه می نداختش بیرون.
دوستیمون از جایی شروع شد که یه شب تابستونی که می خواستم یواشکی از پنجره اتاقم برم بیرون ، جای اینکه رو چمن های حیاط پشتی بیفتم ؛ رو سر تهیونگ افتادم و باعث شدم دستش بشکنه.
دو تا پسربچه ی دوازده ساله ساعت سه نصفه شب با یه دست شکسته هیچ کاری نمی تونستن بکنن جز اینکه شریک رازها و پنهان کاری های همدیگه بشن.
فردا صبح تهیونگ با دست گچ گرفتش اومد کتاب فروشی مامانم و گفت پسرت دستمو شکونده ولی شما هیچ پولی ندادین به جاش باید اجازه بدین سری کامل هری پاترُ مجانی ببرم.
درسته اون لحظه مامانم شوکه شد و فقط سرشو تکون داد اما شبش موقع شام بهم گفت که باید سعی کنم بیشتر با بچه هایی مثل تهیونگ دوست شم.
امیدوار بود پسر منزوی و گوشه گیرش با دوستی با کسی به پرحرفی و پررویی تهیونگ بتونه سر و سامونی به اوضاع فاکد آپ اجتماعیش بده!
تهیونگ در حالیکه پاهاشو رو میز چوبی گذاشته بود و به ستون آجری تکیه داده بود پرسید :" قرارتون امشب بود؟"
یه نگاه به ساعت انداختم و بدون اینکه سعی کنم جلوی لبخندمو بگیرم گفتم :" آره. میاد دنبالم "
پوزخندی به ریکشن بچه گونم زد و سرشو با تمسخر تکون داد.
دستمال گردگیری که داشتم باهاش آلبوم ها و صفحه ها رو تمیز می کردم ، سمتش پرت کردم.
گفتم:" سرت تو کار خودت باشه "
پاهاشو از رو میز برداشت :" نه آخه عین این دخترای 14 ساله شدی ...."
همونطور که سرش تو لپ تاب بود ادامه داد:" نایون عمرا بتونه تصورشو کنه که جلوی رئیسش تبدیل به چه موجود کیوتی می شی !!"
از خودم دفاع کردم :" نامجون به اندازه ی کافی مرد هست ، رابطمون به مرد دومی نیاز نداره ."
تهیونگ دیگه حرفی نزد. به جاش بلند شد و رفت برا دوتاییمون موکاتو درست کنه.
بعد از تمیز کردن و مرتب کردن قفسه ها در فروشگاه باز شد و پنج شیش تا از بچه دبیرستانیا وارد شدن.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به گند و کثافتی که قرار بود به قفسه های تازه تمیز شده بزنن ، فکر نکنم.
پشت صندوق رفتم و کتابمو از آخرین صفحه ای که خونده بودم باز کردم.
خیلی ها فکر می کنن کسی مثل من که تا دوازده سالگی هیچ دوستی نداشت و از اون موقع تا حالا فقط همین تهیونگ کنارش داره ، یکی از سرگرمیاش می تونه کتاب خوندن باشه ؛ مخصوصا اینکه مادرش صاحب یه کتابفروشی بزرگ و معروفیه. اما واقعیت اینه که هیچ وقت از کتاب خوندن خوشم نیومد. ترجیح می دادم به جای خوندن کتابای به قول مامانم ' شاهکار ادبی ' بشینم دو ساعت وقتمو بزارم فیلماشونو ببینم.
فیلم دیدن ؛ اولین ، تنها ترین و بزرگترین سرگرمیه که تو زندگی دارم.
تا وقتی بدونی که جنگ و صلح راجع به چی بوده ؛ کی اهمیت می ده که فیلم دو ساعتشو دیده باشی یا دو سه جلد کتاب پونصد صفحه ایشو خونده باشی !!؟
آشنا شدن با نامجون اما کاری کرد که برای بیشتر تحت تاثیر قرار دادنش شروع کنم به خوندن کتاب هایی که فکر می کردم بهشون علاقه داره.
نایون یه بار بهم گفته بود وقتی دفتر رئیس کمپانیشو دیده بود ، دهنش از دیدن اون همه کتاب های حجیم باز مونده بود.
آخه کی فکرشو می کنه نامجونی که خدای رپ ِ کره ست وقتای استراحتشو بشینه بکت بخونه ؟!
اما من این شانسُ داشتم که نه فقط موقع خوندن کتاب کنارش باشم ، بهش تکیه کنم ، سرمو رو سینه و پاهاش بزارم بلکه حرفا و نظراتشو راجع به همه ی اینا بشنوم ، ببوسمش ، حسش کنم ، لمسش کنم و عطر تنشو ببلعم.
قرار گذاشتن با نامجون همین طوریش یکی از آرزوها و رویاهای غیر ممکن همه ی دختراست.
اما من ، کیم سئوک جین ، کسیم که سه سال تموم باهاش قرار می ذارم و مخفیانه تو خونش زندگی می کنم.
دو سه صفحه که ورق زدم برام نوتیف اومد.
نامجون پست گذاشته بود.
2121
به ساعت نگاه کردم. نه و ربع بود ، هنوز شیش دیقه مونده بود تا نامجون بیاد دنبالم.
کتابو بستم و گذاشتم تو کولم. گوشیمو از شارژ کشیدم.
سعی کردم جمع و جوری های نسبتا کمی که مونده بود رو آروم انجام بدم تا وقت کشی کنم.
تهیونگ اومد کنارن و با پوزخند رو لباش بهم خیره شد. بهش چشم غره رفتم. واقعا حوصله ی این مسخره بازیاشو نداشتم.
پرسید:" فکر نمی کنی چیزی یادت رفته؟ "
با شک بهش نگاه کردم :" چی مثلا؟"
همزمان با اومدن یه مشتری پای صندوق ، بسته ای رو انداخت رو میز. هم من و هم اون دختری که می خواست مجله ای که خریده بود رو حساب کنه نگامون رو کاور بسته قفل شد.
کاندوم با اسانس انار با خاصیت دیر انزالی
به خودم که اومدم سریع بسته رو برداشتم و انداختمش رو زمین.
زیر چشمی به دختری که از خجالت صورتش قرمز شده بود ، نگاه کردم.
تهیونگ با پررویی همونجا ایستاده بود و بهم می خندید.
بعد از حساب کردن مجله و رفتن اون دختر ، دولا شدم و بسته رو از زمین برداشتم.
با تمسخر گفت :" چی شد حالا؟!! اگه بد بود چرا تو کیفت انداختیش ؟"
نفسمو با خستگی بیرون دادم :" کاش فقط خفه شی " ادامه دادم :" رفتم سریع در مغازه رو نبند! ساعتای ده و نیم یازده مشتریای بیشتری میان. حواست باشه !"
کولمو برداشتم و سمت در رفتم.
تهیونگ دست به سینه پشتم اومد :" انصافه واقعا؟ من اینجا کار کنم تو بری کون بدی ؟!"
با نفرت بهش نگاه کردم :" خیلی بیشعوری "
دستشو رو گردنم گذاشت و به بیرون اشاره کرد :" ددیت اومد دنبالت! سعی کن خوب از هدیه م استفاده کنی ."
در شیشه ای رو هل دادم و داد زدم :" برو بمیر کیم تهیونگ "سلام بچه ها 💖
خوشحال میشم نظراتتونو راجب این فیکی که تازه شروعش کردم بدونم 🙈
پیشاپیش مرسی که میخونین 🤍
YOU ARE READING
2121
Fanfictionآخه کی فکرشو میکنه نامجونی که خدای رپِ کره ست وقتای استراحتش بشینه سَلین بخونه؟! اما من این شانسو داشتم که نه فقط موقع کتاب خوندن کنارش باشم ، بهش تکیه بدم ، سرمو رو سینه یا پاش بزارم ؛ بلکه حرفا و فکراشو بشنوم ، ببوسمش ، حسش کنم ، عطرشو ببلعم و...