سوار ماشین شدم و قبل از اینکه حرکت کنه ، دستشو گذاشت رو پام و نوازش کرد.
" دلم برات تنگ شده بود "
خندیدم :" ولی ما که دیروز همو دیدیم "
با رسیدن به بزرگراه ماسک و کلاه کپشو برداشت. در حالیکه دنده رو عوض می کرد بهم نگاه کرد. پوزخند زد و با صدای بمش که همیشه دیوونم می کنه گفت :" تو چی می فهمی ؟ حتی همین الانشم که کنارم نشستی دلم برات تنگ شده "
می تونستم حس کنم که چقدر صورتم گل انداخته. هر قدر که نامجون به این واکنشام عادت کرده بود ، من بیشتر از همیشه از خودم کفری می شدم. آخه چرا نباید بعد سه سال به این لاس زدنا و رفتاراش عادت کنم؟!!
پشتی صندلی رو خوابوندم و کلاه نامجونو از رو داشبورد برداشتم و رو صورتم گذاشتم.
" هر وقت رسیدی بیدارم کن "
" وااااو..... باورم نمی شه انقدر برات دیدنم عادی شده که می خوای بخوابی !!!! "
لبامو به هم فشار دادم تا جلوی خندمو بگیرم.
دوباره گفت :" در عوض می دونی که رسیدیم خونه چی انتظارتو می کشه " دستشو رو پام گذاشت و عضومو از رو شلوارم لمس کرد.
عین برق گرفته ها از جام بلند شدم و با تعجب بهش نگاه کردم:" داری چیکار میکنی ؟"
به لمس کردنم ادامه داد و پوزخند زد.
کم کم دیگه شلوارم برای عضوم تنگ داشت می شد. دوباره گفتم :" نامجونا دستتو بردار "
از گوشه ی چشمش بهم نگاه کرد :" اوه جدی ؟ سختته ؟ "
" آره بزار برسیم خونه بعد "
با انگشتاش دکمه ی شلوارمو باز کرد و زیپشو کشید پایین.
حالا که دیگه اون پارچه ی ضخیم مزاحم نبود می تونستم بیشتر لمس دستاشو حس کنم.
ناخودآگاه سرمو به پنجره ی ماشین تکیه دادم و آه عمیقی کشیدم.
نامجون با لحن شهوت انگیزی گفت :" چی شد جینی ؟ چرا دیگه چیزی نمی گی ؟ هااان ؟! "
به کمرم قوس دادم و رو صندلی ماشین دراز کشیدم. خودمو بالا کشیدم تا کل عضوم تو دست نامجون جا بگیره.
" عاااحححح.... نامجون..."
دستشو دور عضوم فشار داد و با انگشتش نوک عضومو لمس کرد.
دستامو بالا بردم و پشت صندلی رو چنگ زدم. نفسم تنگ شده بود. پنجره ماشینو پایین بردم تا بتونم نفس بکشم.
" شتتتت.... بیشتر رررر"
" بیشتر چی بیبی ؟ بیشتر چی ؟"
" بیشتررررر فشار بده دستتو.. تنگ ترش کننن "
" اوه پسر یه نگاه به خودت بنداز! نزدیکه که ماشینمو مثل تختم ، مثل کانتر آشپزخونم ، مثل پارکت اتاقم ، مثل تراس خونم ... به گند بکشی "
خیلی نزدیک بودم.
بین نفس نفس زدنام ، قبل از اینکه کاممو بین انگشتای نامجون خالی کنم ، بازوشو چنگ زدم :" دارم میام. بهم بگو.... بگو "
نامجون حلقه ی دستشو تنگ کرد و همزمان با خالی شدنم گفت :" ددی دوسِت داره "
نامجون آستینای پیرهنشو بالا داد. لب وان رو زانو نشست تا دمای آب چک کنه.
" خودمم می تونستم این کارا رو کنم. تا کی میخوای مثل بچه ها باهام رفتار کنی ؟"
لبخند مهربونی زد و بلند شد. جلوم ایستاد. دستاشو دور کمرم گذاشت و پیشونیمو بوسید.
" خودت این کارا رو نمی کردی! تا حالا شده به خودت اهمیت بدی ؟ "
از خودم دفاع کردم :" معلومه که اهمیت می دم. فقط حوصله ی این جینگولک بازیا رو ندارم."
خندید و سرشو تکون داد. رفت سراغ کابینت و لوسیون های رو برداشت.
" از اونجایی که امشب مال منی پس باید عطر تنتو خودم انتخاب کنم. "
چند قطره از لوسیونایی که تو دستش بودُ ، تو آب ریخت و جریان آب رو تکون داد تا کف کنه.
تی شرت و شلوارمو در آوردم و با باکسرم منتظر بودم تا کارش تموم شه.
" سریع هول هولکی خودتو نشور بیا، خب ؟ قشنگ نیم ساعت سه ربع بمون تو وان استراحت کن. امروز از دیروز که دیدمت لاغر تر شدی "
از پشت بغلش کردم و سرمو رو شونش گذاشتم.
" دارم جدی میگم نامجونا. من واقعا خوبم... حالم خوبه ... لاغرم نشدم همونم. فقط تو اینطوری فکر میکنی"
برگشت سمتم و دستاشو قاب صورتم کرد :" فقط من اینطوری فکر میکنم چون فقط منم که نگرانتم و دوست دارم "
می دونستم بحث کردن در این باره باهاش بی فایدست. نفسمو بیرون دادم و ازش فاصله گرفتم.
" خیله خب. تو درست میگی ! حالا برو بیرون تا آب سرد نشده"
لبخند رضایتمندی زد و قبل از اینکه درو پشت سرش ببنده گفت :" سعی کن ماهیچه هاتو ریلکس کنی چون امشب تا خود صبح قراره به فاکت بدم "
آروم وارد وان شدم و گذاشتم تنم به دمای آب عادت کنه. کم کم توش دراز کشیدم. بوی دارچین و ترکیب باددم با هلو تو فضا پیچیده بود .
سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم.
اولین باری که نامجون رو دیدم رفته بودم دنبال نایون. اون شب به خاطر برنامه ی کامبک گروه کمپانی سرشون حسابی شلوغ شده بود باید تا دیروقت اضافه کاری وا میستادن.
همون جا تو لابی شرکت بود که نامجون ، بزرگترین و معروف ترین رپر کره ای تو دنیا ، رو دیدم.
جوری که همیشه تو برنامه های تلویزیونی و مصاحبه ها با ابهت و کاریزماتیک دیده می شد خیلی متفاوت تر از چیزی بود که تو لابی دیدم.
اون به طرز خیلی کیوتی داشت با کارآموزا حرف می زد ، شوخی می کرد و می خندید.
وقتی جونگ کوک از بین گروه کارآموزا منو دید صدام کرد و لحظه ای که نامجون بهم خیره شد فهمیدم زندگیم قراره از اون به بعد تغییر کنه. قراره دیگه به خود واقعیم نزدیک بشم و از اون تصویر جعلی ای که سال ها برا خودم ساخته بودمش فاصله بگیرم.
YOU ARE READING
2121
Fanfictionآخه کی فکرشو میکنه نامجونی که خدای رپِ کره ست وقتای استراحتش بشینه سَلین بخونه؟! اما من این شانسو داشتم که نه فقط موقع کتاب خوندن کنارش باشم ، بهش تکیه بدم ، سرمو رو سینه یا پاش بزارم ؛ بلکه حرفا و فکراشو بشنوم ، ببوسمش ، حسش کنم ، عطرشو ببلعم و...