Part 2

2.1K 305 14
                                    


سوار ماشین شدم و قبل از اینکه حرکت کنه ، دستشو گذاشت رو پام و نوازش کرد.

" دلم برات تنگ شده بود "

خندیدم :" ولی ما که دیروز همو دیدیم "

با رسیدن به بزرگراه ماسک و کلاه کپشو برداشت. در حالیکه دنده رو عوض می کرد بهم نگاه کرد. پوزخند زد و با صدای بمش که همیشه دیوونم می کنه گفت :" تو چی می فهمی ؟ حتی همین الانشم که کنارم نشستی دلم برات تنگ شده "

می تونستم حس کنم که چقدر صورتم گل انداخته. هر قدر که نامجون به این واکنشام عادت کرده بود ، من بیشتر از همیشه از خودم کفری می شدم. آخه چرا نباید بعد سه سال به این لاس زدنا و رفتاراش عادت کنم؟!!

پشتی صندلی رو خوابوندم و کلاه نامجونو از رو داشبورد برداشتم و رو صورتم گذاشتم.

" هر وقت رسیدی بیدارم کن "

" وااااو..... باورم نمی شه انقدر برات دیدنم عادی شده که می خوای بخوابی !!!! "

لبامو به هم فشار دادم تا جلوی خندمو بگیرم.

دوباره گفت :" در عوض می دونی که رسیدیم خونه چی انتظارتو می کشه " دستشو رو پام گذاشت و عضومو از رو شلوارم لمس کرد.

عین برق گرفته ها از جام بلند شدم و با تعجب بهش نگاه کردم:" داری چیکار میکنی ؟"

به لمس کردنم ادامه داد و پوزخند زد.

کم کم دیگه شلوارم برای عضوم تنگ داشت می شد. دوباره گفتم :" نامجونا دستتو بردار "

از گوشه ی چشمش بهم نگاه کرد :" اوه جدی ؟ سختته ؟ "

" آره بزار برسیم خونه بعد "

با انگشتاش دکمه ی شلوارمو باز کرد و زیپشو کشید پایین.
حالا که دیگه اون پارچه ی ضخیم مزاحم نبود می تونستم بیشتر لمس دستاشو حس کنم.

ناخودآگاه سرمو به پنجره ی ماشین تکیه دادم و آه عمیقی کشیدم.

نامجون با لحن شهوت انگیزی گفت :" چی شد جینی ؟ چرا دیگه چیزی نمی گی ؟ هااان ؟! "

به کمرم قوس دادم و رو صندلی ماشین دراز کشیدم. خودمو بالا کشیدم تا کل عضوم تو دست نامجون جا بگیره.

" عاااحححح.... نامجون..."

دستشو دور عضوم فشار داد و با انگشتش نوک عضومو لمس کرد.

دستامو بالا بردم و پشت صندلی رو چنگ زدم. نفسم تنگ شده بود. پنجره ماشینو پایین بردم تا بتونم نفس بکشم.

" شتتتت.... بیشتر رررر"

" بیشتر چی بیبی ؟ بیشتر چی ؟"

" بیشتررررر فشار بده دستتو..  تنگ ترش کننن "

" اوه پسر یه نگاه به خودت بنداز! نزدیکه که ماشینمو مثل تختم ، مثل کانتر آشپزخونم ، مثل پارکت اتاقم ، مثل تراس خونم ... به گند بکشی "


خیلی نزدیک بودم.

بین نفس نفس زدنام ، قبل از اینکه کاممو بین انگشتای نامجون خالی کنم ، بازوشو چنگ زدم :" دارم میام. بهم بگو.... بگو "
نامجون حلقه ی دستشو تنگ کرد و همزمان با خالی شدنم گفت :" ددی دوسِت داره "






نامجون آستینای پیرهنشو بالا داد. لب وان رو زانو نشست تا دمای آب چک کنه.

" خودمم می تونستم این کارا رو کنم. تا کی میخوای مثل بچه ها باهام رفتار کنی ؟"

لبخند مهربونی زد و بلند شد. جلوم ایستاد. دستاشو دور کمرم گذاشت و پیشونیمو بوسید.

" خودت این کارا رو نمی کردی! تا حالا شده به خودت اهمیت بدی ؟ "

از خودم دفاع کردم :" معلومه که اهمیت می دم. فقط حوصله ی این جینگولک بازیا  رو ندارم."

خندید و سرشو تکون داد. رفت سراغ کابینت و لوسیون های رو برداشت.

" از اونجایی که امشب مال منی پس باید عطر تنتو خودم انتخاب کنم. "

چند قطره از لوسیونایی که تو دستش بودُ ،  تو آب ریخت و جریان آب رو تکون داد تا کف کنه.

تی شرت و شلوارمو در آوردم و با باکسرم منتظر بودم تا کارش تموم شه.

" سریع هول هولکی خودتو نشور بیا، خب ؟ قشنگ نیم ساعت سه ربع بمون تو وان استراحت کن. امروز از دیروز که دیدمت لاغر تر شدی "

از پشت بغلش کردم و سرمو رو شونش گذاشتم.

" دارم جدی میگم نامجونا. من واقعا خوبم... حالم خوبه ... لاغرم نشدم همونم. فقط تو اینطوری فکر میکنی"

برگشت سمتم و دستاشو قاب صورتم کرد :" فقط من اینطوری فکر میکنم چون فقط منم که نگرانتم و دوست دارم "

می دونستم بحث کردن در این باره باهاش بی فایدست. نفسمو بیرون دادم و ازش فاصله گرفتم.

" خیله خب. تو درست میگی ! حالا برو بیرون تا آب سرد نشده"

لبخند رضایتمندی زد و قبل از اینکه درو پشت سرش ببنده گفت :" سعی کن ماهیچه هاتو ریلکس کنی چون امشب تا خود صبح قراره به فاکت بدم "


آروم وارد وان شدم و گذاشتم تنم به دمای آب عادت کنه. کم کم توش دراز کشیدم. بوی دارچین و ترکیب باددم با هلو تو فضا پیچیده بود .

سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم.

اولین باری که نامجون رو دیدم رفته بودم دنبال نایون. اون شب به خاطر برنامه ی کامبک گروه کمپانی سرشون حسابی شلوغ شده بود باید تا دیروقت اضافه کاری وا میستادن.

همون جا تو لابی شرکت بود که نامجون ، بزرگترین و معروف ترین رپر کره ای تو دنیا ، رو دیدم.

جوری که همیشه تو برنامه های تلویزیونی و مصاحبه ها با ابهت و کاریزماتیک دیده می شد خیلی متفاوت تر از چیزی بود که تو لابی دیدم.

اون به طرز خیلی کیوتی داشت با کارآموزا حرف می زد ، شوخی می کرد و می خندید.

وقتی جونگ کوک از بین گروه کارآموزا منو دید صدام کرد و لحظه ای که نامجون بهم خیره شد فهمیدم زندگیم قراره از اون به بعد تغییر کنه. قراره دیگه به خود واقعیم نزدیک بشم و از اون تصویر جعلی ای که سال ها برا خودم ساخته بودمش فاصله بگیرم.




 2121Where stories live. Discover now