Part 21 ( End )

2K 256 92
                                    

POV. 3rd person

وقتی که یازده سالش بود و مامانش رو با بهترین دوست پدرش تو وضع نه چندان مناسبی رو تخت دید به خودش قول داد هیچ وقت اشتباه پدرش رو تکرار نکنه.

همون موقعی که مامانش سراسیمه خودش رو از زیر تن کثیف مرد بیرون برد و با لبخند مصنوعی ای رو کرد بهش و گفت همه چیزو توضیح میده ، همون لحظه به خودش قول داد هیچ وقت با همچین آدم کثیفی وارد رابطه نشه.

از اون روز تا قبل از اینکه اون چشمای درخشان و چهره ی جذاب رو تو لابی کمپانی ببینه رو قولش وفادار مونده بود. برای جلوگیری از اتفاقات این چنینی هیچ وقت به کسی وابسته نمیشد و رابطه ی جدی ای برقرار نمیکرد.

اما جین فرق داشت! جین از همون اول اومده بود تا تمام معادلات نامجون رو بهم بزنه.

کیم نامجونی که تمام مدت خودش رو تو استودیو حبس میکرد و موزیک می ساخت کِی فکرشو میکرد روزی برسه که عاشق و دیوونه ی یه پسر بشه!؟

پسری که الان جلوی چشماش داشت جون میداد!

" اون نامجون نیست ؟ "

" هولی شت .... این پسره همونی نیست که تو اون ویدیو داشت تو ماشین باهاش دعوا میکرد؟"

" زودتر عکس بنداز ... میخوام اولین نفری باشم تو پیجم این خبرو میذاره "

" اوه خدای مننن حتی نمیتونم درست تایپ کنم "


نامجون همه ی اینا رو می شنید ولی ذهن و فکرش قدرت پردازش نداشتن.
نمیتونست یادش بیاد با چه سر و وضعی زنگ زده آمبولانس و از اونجا تا بیمارستانو بدون کلاه و ماسک اومده و بدتر از همه با سر و صورت خونی که بخاطر نگهداشتن تمام مدت دستای خونی جین بین دستاش بود.

نامجون اونقدری به مرگ نزدیک شده بود که هیچ وقت دیگه ای انقدر حسش نکرده بود.

رنگ لبای جین و صورتش جلوی چشماش به تدریج کبود و سفید شده بودن و دستاش هر ثانیه سردتر از قبل میشدن و صدای نفساش هر لحظه بیشتر خس خس میکرد.

جلوی بخش جراحی به ناچار دستشو از دستای سرد جین جدا کرد.

رو زانوهاش خم شد و تیکه شو به دیوار پشت سرش داد.

اونقدر وحشت کرده بود که جلوی آدمایی که علنا اومده بودن جلو و داشتن ازش فیلم میگرفتن رو نگیره.

حس ویبره ی گوشی تو جیب شلوارش برای اولین بار اونو به خودش آورد.

با لختی درحالیکه نگاش دقیقا به دوربینای جلوی صورتش زل زده بود تماسو وصل کرد.

" به نفعته که باز نمایش راه ننداخته باشی، نامجون ! چرا جین تلفنشو جواب نمیده ؟"

انگار شنیدن اسم جین از زبون یونگی کافی بود تا تمام احساسات سرکوب شدش سرباز کنن و با هق بزرگ و حجیمی از گلوش خارج شن.

یونگی نمی دونست چرا بیشتر از هر وقت دیگه  ای دلش شور میزنه. با عجله جی پی اس گوشیشو روشن کرد و امیدوار بود که نامجون هم همینکارو کرده باشه چون صدای بلند گریه های نامجون تو گوشش به وضوح نشون میداد که این سری با همه ی دفعات قبلی فرق میکنه.


×××

با خبر کردن منیجر نامجون توسط یونگی ، از شر مزاحمت مردم راحت شده بودن. حراست بیمارستان جلوی اون بخش رو گرفته بودن و به کسی جز دکترها و پرستارها اجازه ی ورود نمیدادن.

جلوی بخش جراحی سه مجسمه خشک زده  به دیوار تکیه داده بودن و یه در میون به سقف زل زده بودن. تنها کسی که بین اون جمع چشماش رو بسته بود نامجون بود.

جراحی با گذشت یک ساعت و بیست دیقه هنوز تموم نشده بود. هر از گاهی پرستارها میومدن و ذخیره ی خونی رو می بردن اتاق جراحی.

تمام اون مدت نامجون به هر دینی ، به هر خدایی که بهش اعتقاد داشت و نداشت التماس میکرد که جین دووم بیاره. با خودش فکر میکرد این همون حسیه که هربار دست به خودکشی میزد ، جین تجربه ش میکرد ؟ به خودش لعنت فرستاد که چرا حتی تو این موقعیت هم نمیتونه به جین باور داشته باشه ؟ نمیتونه به این فکر نکنه که درد تجربه کردن این لحظات برای جین کمتر بود چون اون عشقی که من نسبت بهش دارم رو به من نداره !


یونگی به آرومی زیرلب از تهیونگ پرسید :" به جونگ کوک گفتی ؟"
" به منیجرشون گفتم. قرار شد بعد اجراشون بهش خبر بده "

تموم شدن جمله ی تهیونگ همزمان شد با رسیدن جونگ کوک.
تهیونگ با عجله سمتش رفت. دیدن چشمای قرمز و پف کرده ی پسر آخرین چیزی بود که دلش میخواست ببینه.

رو به نگهبان گفت :" برادرشه لطفا بذارین بیاد "

با برداشته شدن رگال از جلوی پای جونگ کوک ، پسر به سرعت خودشو تو آغوش تهیونگ انداخت و با صدای بلند گریه کرد.

شنیدن صدای گریه و ناله های جونگ کوک بیشتر از همه دردآور بود.

با دیدن نامجون که چطوری سرشو به دیوار تکیه داده و چشماشو بسته حجم زیادی از عصبانیت و نفرت وجودشو پر کرد.

تهیونگ رو عقب زد و با وجود فاصله ی کمی که بین خودش و نامجون بود سمت پسر دویید و مشت محکمی روانه ی صورتش کرد.

" توِ عوضی حروم زاده برادرمو نابود کردی! جین تا قبل اینکه تو کثافت ُ ببینه خوشحال ترین و آروم ترین پسر دنیا بود. اون همش میخندید.... همش شاد بود.... با دوستاش میرفت مسافرت... کلی دوستای جدید برای خودش پیدا میکرد اما توِ کثافت و روانی هیونگمو ازم گرفتی. از خودشم گرفتی حروم زاده. "

نامجون ترسیده بود! نه از مشتی که خورده بود یا نه از عصبانیت جونگ کوک.

نامجون از این ترسیده بود که چرا جونگ کوک داشت از فعل گذشته تو حرفاش استفاده میکرد.

از سر همین ترسش هم بود که ناخوداگاه بین صدای فریاد جونگ کوک و زمزمه های یونگی و تهیونگ که میخواستن آرومش کنن پرسید :" چرا از فعل گذشته استفاده میکنی ؟"

جونگ کوک ، یونگی و تهیونگ هر سه تاشون چند لحظه سکوت کردن و با نگاه خالی از حسشون به نامجون زل زدن.

ثانیه ی بعد این مشت جونگ کوک بود که دوباره رو صورت نامجون فرود اومد.


×××

جونگ کوک با بی قراری با پاهاش رو زمین ضرب گرفته بود و لبشو میجویید.

تهیونگ رو به یونگی پرسید :" چرا انقدر طولانی شده ؟ الان سه ساعته اونجان"

یونگی دست از جوییدن ناخنش برداشت و همزمان که سرشو بلند کرد سایه ی دکترا رو هم دید که داشت بهشون نزدیک میشد. با سر به سمتش اشاره کرد و بلند شد.

زودتر از همه جونگ کوک پرسید :" چی شد؟"

و خب اون نگاه تاسف انگیز و مردمکایی که مدام سعی میکردن از خیره شدن تو صورتشون فرار کنن طبیعتا نمیتونست نشونه ی خوبی باشه.

" بخشی از روده بریده شده بود عمل سختی داشتیم مجبور شدیم بخش آسیب دیده ی روده رو برداریم اما تونستیم جلوی خون ریزی رو بگیریم. فعلا بیمار رو منتقل میکنیم آی سی یو تا یه هفته باید تحت نظر باشه بعد از اون اگه همه چیز خوب بود میاریمش بخش. "

جونگ کوک با نشنیدن چیزی که ازش وحشت داشت پاهاش سست شد و ناخوداگاه تو بغل تهیونگ افتاد.

یونگی پرسید :" هشیاریش رو کی به دست میاره ؟"

" اون همین الانشم هشیاره فقط با داروهای مسکن و بیهوشی سعی میکنیم تا کنترل کنیم وضعیتش رو"

یونگی و تهیونگ چندین بار پشت هم تعظیم کردن و جونگ کوک اینبار با صدای بلندتری اشک میریخت.

نامجون اما همونجا پشت به دیوار به آرومی و بی صدا داشت گریه میکرد.

قول سختی به خودش داده بود!
قسم خورده بود به محضی که خیالش از خوب بودن حال جین راحت بشه رهاش کنه. تصمیم داشت اونقدر بی سر و صدا از زندگی جین بره که انگار هیچ وقت نبوده هرچند حتی برای خودش هم خنده دار و مسخره به نظر می رسید.
ولی نامجون قسم خورده بود که اشتباه پدرش رو تکرار نکنه.
قسم خورده بود که یه عزیز دیگه رو هم مثل مادرش از دست نده.
قسم خورده بود برخلاف پدرش عصبانیتشو رو کنترل کنه و باعث مرگ عشق زندگیش نشه.
چون در غیر اینصورت نامجون هیچ فرقی با پدری که مادرش رو از سر عصبانیت از پنجره هل داد بیرون وجود نداره!!....



  ~ 5 سال بعد ~

 2121Where stories live. Discover now