با عصبانیت کنترل تلویزیون و گوشی و هر چی که دم دستش بود رو پرت کرد زمین.
موهاشو چنگ زد و دور خودش چرخید.
قلبم داشت از ترس می ایستاد. فکر اینکه یه وقت بفهمه از قصد اون حرفا رو زدم چون میخواستم اون دوربینا حرفامونو ضبط کنن تا حرصمو رو نامجون خالی کنم ، دیوونم میکرد.
یه گوشه رو کاناپه کز کرده بودم و تک تک حرکات عصبیشو نگاه میکردم.
برای گوشیم نوتیف اومد. یونگی بود.
" اوضاع چطوره ؟"
تایپ کردم :" افتضاح. هر لحظه ممکنه منفجر شه "
نامجون نزدیکم اومد :" با کی داری حرف میزنی ؟"
سریع گوشیمو قفل کردم و با استرس بهش نگاه کردم. لبخند زدم :" جونگ کوک. "
کنارم نشست. سرشو رو شونم گذاشت و با صدای بغض آلودی گفت :" سهامدارا قراره امروز جلسه بذارن. بدون من! "
دستمو دور گردنش حلقه کردم و صورتشو بالا آوردم.
" منو ببین ! از چی می ترسی ؟ هان؟ تو رئیس کمپانی خودتی . نمی تونن بندازنت بیرون که "
وسط حرفم پرید :" من فقط موسس اون جام. با ده درصد سهامی که دارم عملا هیچ کارم. گند زدم.... خیلی گند زدم "
و بالاخره بغضش ترکید.
سرشو رو سینم تکیه دادم و پشتشو نوازش کردم.
" هیشششش.... همه چیز درست میشه. تو بدتر از اینا رم گذروندی نامجون. تو از پسش می تونی بر بیای "
برای گوشیم نوتیف اومد. اهمیتی ندادم و سه دیقه بعدش هفت تا پیام پشت هم برام اومد.
نامجون سرشو از بغلم بیرون اورد و با شک بهم نگاه کرد.
" نمیخوای جوابشو بدی ؟"
بدون اینکه نامجون بفهمه گوشیمو انداختم لای مبل تا یه وقت به سرش نزنه خودش پیامامو چک کنه. با بی خیالی ظاهری گفتم : " بازم جونگ کوک افتاده رو دنده ی غر زدن "
چند لحظه بدون هیچ حسی بهم زل زد و بعد بلند شد و رفت تو آشپزخونه.
نفسمو بیرون دادم و گوشیمو روشن کردم.
" سر به سرش نذار جین "
" بهترین حالت اینه که ازش فاصله بگیری. از خونش برو بیرون. "
" شب برگرد که یه کم اروم تر شده باشه "
" جین نگرانتم. خوبی ؟"
" جییین ؟؟؟؟"
" بهم زنگ بزن. از اونجا زدی بیرون بهم زنگ بزن خب ؟"
" بیا خونه من . منتظرتم. "
پیاما رو سین زدم و سریع فقط نوشتم :" من خوبم " و بعد از ترسم گوشیمو خاموش کردم.
صدای نامجونو از پشت سرم شنیدم.
" نکنه با برادر خودت ریختی رو هم ... "
با شک برگشتم سمتش.
" چته ؟ عین دزدا اومدی که مچ بگیری ؟!"
پوزخند زد :" عین دزدا نیومدم. تو خیلی تو عمق پیامای برادرت رفته بودی که تمام مدت لبخند مسخره ای رو لبات بود "
دستام از استرس عرق کرده بودن. فقط تصور اینکه نامجون بفهمه یونگی اون پیاما رو برام نوشته باعث میشد حالت تهوع بگیرم.
اب دهنمو قورت دادم و گفتم :" واقعا نامجون ؟ حتی تو این وضعیت هم دست از سر این توهماتت بر نمیداری ؟"
با دستش چونمو گرفت و صورتمو رو به صورت خودش قرار داد.
از بین دندوناش غرید :" تو هر وضعیت تخمی ای هم که باشم حواسم به گه خوریات هست بیبی . پس بهتره بدونی که قرار نیست هیچ وقت از دستم خلاص شی "
نه! این نباید اتفاق بیفته! من ِ لعنتی نباید باز بغض کنم و به سرم بزنه که حرفایی رو بزنم که نباید.
چند تا نفس عمیق کشیدم و سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم.
پوزخندی زد و گفت :" خوبه "
و رفت.
چند دیقه همونجا عین احمقا زل زدم به صفحه ی خاموش تلویزیون. وقتی انعکاس تصویرمو رو اسکرین تلویزیون دیدم تمام روزایی که با نامجون بودم از جلوی چشمام مثل تندباد گذشتن.
از بین این همه با هم بودنا چند بارش واقعا حالمون با هم خوب بود ؟! چند بارش واقعا داشتیم به هم عشق میدادیم ؟ چند بارش واقعا از کنار هم بودن لذت می بردیم ؟
شاید ده بار .... شایدم دوازده بار
مطمئنم بیشتر از این تعداد نیستن.
صداشو شنیدم که میگفت :" بیا برات شراب ریختم "
و این یعنی که قراره امروز تا خود فردا بشم زیرخوابه ی نامجون ... یه عروسک جنسی که تمام استرساشو روس خالی کنه....
برای یه لحظه تصمیم گرفتم از اونجا بزنم بیرون. برای یه لحظه تصمیم گرفتم قبل اینکه برم تو صورتش داد بکشم. برای یه لحظه واقعا دلم یونگی رو می خواست. برای یه لحظه حس لباش رو لبامو تصور کردم. برای یه لحظه ..... . قبل اینکه نامجون دستاشو دور کمرم حلقه کنه و صورتشو تو گردنم فرو ببره و پوست حساس گردنمو گاز بگیره.
دستاشو از زیر تیشرتم داخل برد و پهلو هامو چنگ زد. همزمان بوسه های خیسی رو گردن و خط فکم می ذاشت.
می خواستم قبل اینکه خودمو بهش ببازم جلوشو بگیرم. دستمو رو دستش گذاشتم و سرمو عقب کشیدم.
" نامجون لطفا... الان نه "
اما بی توجه بهم دوباره کاراشو از سر گرفت. دوباره گردنمو بوسید و پهلوهامو چنگ زد اما این بار محکم تر از قبل.
خودمو عقب کشیدم. از بغلش اومدم بیرون و سعی کردم با اروم ترین لحن ممکن بگم :" من الان نمی تونم نامجون. لطفا... "
چند ثانیه نگام کرد و چیزی نگفت. سرشو تکون داد و لبخند زد.
احمقانه بود اگه بخوام فکر کنم قبول کرده. پس منتظرش وایستادم. منتظر منفجر شدنش. منتظر داد و هوار کردنش. توهمات مسخرش. همینطوری منتظرش دست به سینه وایستادم.
اما خبری نشد. پنج دیقه گذشت و خبری نشد. هیچی ...
رفتم پیشش. به اپن اشپزخونه تکیه داده بود و داشت سیگار میکشید.
نزدیکش شدم. رو به روش ایستادم و دستمو جلو بردم تا صورتشو لمس کنم. اول با شک و تردید. فکر میکردم دستمو رد کنه. اما اون همینطوری به یه نقطه رو زمین خیره شده بود و داشت سیگار می کشید.
صورتشو با دست سردم نوازش کردم و موهای بهم ریختشو مرتب کردم.
" میتونی باهام حرف بزنی. من اینجام که هرچی میخوای بهم بگی. انقدر همهچیزو نریز تو خودت بیبی . هممم ؟ "
بدون اینکه بهم نگاه کنه با همون صورت بی حالتش با لحن سردی که برام عجیب نبود گفت :" باهات حرف بزنم که چی بشه ؟ روانکاوی ؟ دکتری ؟ قراره حرف زدن با تو چه تغییری تو زندگیم ایجاد کنه ؟"
" من دوست پسرتم نامجون. با من اگه حرف نزنی با کی میخوای صحبت کنی هان؟ ما باید حرفامونو بهم بزنیم. باید از چیزایی که ناراحتمون میکنه ، خوشحالمون میکنه به هم بگیم."
حرفمو قطع کرد :" این برام کار نمیکنه جین. من ترجیح میدم به جای حرف زدن با تو بفاکت بدم. "
نفسم بند اومد. این واقعا همون تصویریه که نامجون ازم می بینه؟ یه سکس دال ؟ یه هرزه ؟
چشمام از اشک پر شدن. حالا انگار همه ی اون سه سال برام معنی پیدا کردن. همه ی اون روزایی که نامجون از حرف زدن باهام طفره می رفت و می کشوندتم سمت تخت و سکس و مواد .
همه ی اون سه سال من براش در همین حد بودم.
قلبم به تپش افتاد. دستامو مشت کردم و با صدای لرزونم گفتم :" همیشه همین نظرو داشتی ؟ همیشه دلت میخواست به جای حرف زدن بفاکم بدی ؟"
چیزی نگفت. سیگارش به فیلتر رسیده بود. تو جام شرابش انداخت و یه نخ دیگه روشن کرد.
با حرص دوباره گفتم :" هیچ وقت منو در حدی ندیدی که بشه باهاش حرف زد؟ هیچ وقت فکر نکردی ممکنه که بفهممت ؟ باهات همدردی کنم ؟ هیچ وقت فکر نکردی که شاید منم دلم یه همصحبت بخواد ؟ "
اما بازم چیزی نگفت.
تیشرتشو تو مشتام گرفتم و با عصبانیت داد زدم :" حرف بزن لعنتیییی . ..... من فقط همینقدر برات ارزش دارم ؟ یه هرزه ی جنسی ؟ یه برده ی سکس ؟ کثاااافتتت "
به صورتم سیلی زد و سیگارشو نزدیک لبام آورد. اونقدر نزدیک که حرارت فیلتر شعله ورش رو حس میکردم.
از بین دندوناش غرید :" خفه شوووو تا این سیگارو رو لبات خاموش نکردم "
دستشو پس زدم و ازش فاصله گرفتم.
رفتم تو اتاقش و کیف و لباسایی که قبلا تو کمدش گذاشته بودم و برداشتم. از پاتختی دو سه تا از کتابامو دفتر خاطرات و چند تا صفحه ی موسیقیمو برداشتم و همرو تو کیفم چپوندم.
سرم داغ کرده بود. سینم سنگین شده بود. چشمام از اینکه اون همه وقت اشکامو تحمل کرده بودن و دم نزده بودن میسوخت.
وقتی برگشتم نامجون هنوز بی حرکت به اپن تکیه داده بود و سیگار سومشو دود میکرد.
با ناباوری بهش نگاه کردم.
گفتم :" از این به بعد هروقت به یه همخوابه نیاز داشتی ... نه هروقت خواستی منو بفاک بدی بهم بگو تا شماره کارتمو برات بفرستم. قبل اینکه پولی بابت خدمات جنسیم بهم ندی نمیتونی منو زیر خودت داشته باشی "
پوزخند زد. نگاشو از زمین گرفت و به صورتم داد.
" برات تاکسی گرفتم. از اینجا تا خونه ی یونگی چهل دیقه راهه نمیخواد انرژیتو هدر بدی . دلم میخواد همونطوری که این سه سال منو تو خودت تحمل کردی امشب هم بتونی دیک دوست صمیمیو تو سوراخ هرزت نگه داری. خوب بهش سرویس بده چون.... "
خنده ی تمسخر امیزی کرد و ادامه داد :" چون نگرانته!!!! خدایااا نگرانته از اینکه تو با منی. از اینکه تو پیش دوست پسرتی نگرانته .... حروم زاده "
نفسم به شماره افتاده بود.
چند قدم نزدیکش شدم. با ابروهای گره کرده ازش پرسیدم :" تو پیامامو خونده بودی ؟ "
" نباید می خوندم ؟ اوه متاسفم نمی خواستم بیشتر از این مثل یه احمق جلوه کنم "
ضربه ای به سینش زدم :" برای فکرای مریضی که داری متاسفم. حالم ازت بهم میخوره کیم نامجون . می شنوی ؟ حالم ازت بهم میخوره عوضی "
سیگارشو رو اپن انداخت و سمتم هجوم اورد. دستاشو دور گردنم حلقه کرد و با چشمای قرمز شده و خیس از اشکش با نفرت بهم خیره شد.
تو صورتم فریاد کشید :" خفهههه شووووو عوضی. می کشمت"
سعی کردم خودمو از بین دستاش نجات بدم ولی مثل همیشه اون قوی تر از من بود.
دستامو به تیشرتش گرفتم و سعی کردم از خودم دورش کنم.
" تو یه روانی ای .... یه دیوونه ی مالیخولیایی شکاک. تو خستم کردی عوضی ... دیوونم کردی. دیگه دوستت ندارم. دیگه هیچی بینمون نیست می فهمی ؟ کی میخوای باور کنی اینو که ازت خسته شدم. خستم کردی "
بهم مشت زد و پرت شدم رو زمین. زانوهاشو دو طرفم گذاشت و مشت هاشو با بی رحمی به صورتم می زد.
بین ضربه هایی که ازش میخوردم با گریه جیغ می کشیدم :" منو بکش نکبت. بکشتم.... چون حس میکنم منم دارم مثل خودت یه هیولا میشم "
نمیدونم چقدر گذشت. ولی دیگه نه درد ی حس میکردم و نه حتی می دیدمش. فقط مزه ی آهنی که از خون رو صورت و لبام وارد دهنم میشد داشتم بالا میاوردم.
بالاخره سنگینی بدن نامجون رو خودمو فهمیدم. داشت هوار می کشید. گریه میکرد. ضجه میزد. اونم در حالیکه تنش رو من بود و سرش کنار گوشم. دقیقا بعد اینکه مثل یه تیکه آشغال کتکم زد ، تحقیرم کرد.
سرم گیج میرفت. حالت تهوع بدی پیدا کرده بودم. سنگینی بدنش هم داشت نفسمو می برید.
با اینحال می شنیدم که مدام زیر گوشم میگفت :" من دوست دارم جین... کاش میفهمیدی که چقدر دوست دارم.... متاسفم... متاسفمممم نمیخواستم اینطور بشه... نمیخواستم اینطوری بشه... متاسفم.... من عاشقتم... بدون تو نمی تونم .... "
شنیدن اون حرفا تو موقعیتی که توش بودیم خنده دار تر از هر کمدی دیگه ای به نظر می رسید.
تنها چیزی که تونستم با توانی که ازم مونده بود بگم این بود که :" کاش منو بکشی نامجون. کاش بکشی و خلاصم کنی "
و همین.... دیگه هیچی نه یادم میاد و نه اینکه میخوام که یادم بیاد. اینکه چی شد وقتی دوازده ساعت بعدش بیدار شدم رو تخت بیمارستان بودم. اینکه چی شد که نامجون بدون ماسک و کلاه و هر کوفت دیگه ای بالا سرم داشت گریه میکرد. اینکه یونگی از کجا پیداش شد و سر نامجونو تو بغلش گرفت و ارومش میکرد.
اینکه چرا تهیونگ نبود ؟! من فقط تهیونگو میخواستم... من دلم براش تنگ شده بود...
×*×*×*×*
صورتمو تو بالش فشار دادم و از لذت گریه کردم.
نامجون انگشتاشو ازم بیرون کشید و تمرکزشو رو حرکت زبونش داد.
بین نفس های بریدم التماس کردم :" انگشتتو میخوام "
پوزخند زد :" نه تا وقتی که پیشنهادمو قبول نکنی "
چشمامو تو کاسه چرخوندم. سرعت حرکت زبونش تندتر شده بود و رسما داشت سوراخمو بفاک میداد.
لباشو اورد جلو و بعد از مکیدن لاله ی گوشم گفت :" فکر نمیکنی خیلی بد میشه اگه تو همین بیست دیقه برای سومین بار بدون لمس کردن رو تختم خالی شی ؟! "
سرمو بردم عقب و با صدای بلند نالیدم.
" نامجون.... این خیلیییی زیاااادیه... "
یکی از انگشتاشو ازم کشید بیرون و با انگشت وسطش مشغول نابود کردن پروستاتم شد.
" چرا انقدر برات سخته بیبی ؟... کاش یه نگاه به اینه ی جلوت بندازی و خودتو ببینی که چطوری زیرم نابود شدی "
چشمای خیس از اشکمو به اینه ی نصب شده رو دیوار دادم.
تن لخت من و تضادی که با تی شرت و گرمکن مشکی نامجون ایجاد میکرد و صورت سرخ و خیس از عرق جفتمون با موهای بهم ریخته .... خدایااااا بیشتر از این نمیتونم....اما درست وقتی که میخواستم ارضا بشم نامجون انگشتشو بیرون کشید و با بی رحمی به تصویرمون تو اینه زل زد و گفت :" راجع به پیشنهادم چی فکر میکنی ؟"
تقریبا داشتم گریه میکردم :" لطفا نامجون بهت التماس میکنممم"
نامجون نفسشو رو صورتم پخش کرد :" برنامه ی فردا شب با تهیونگ رو اوکی کنم یا نه ؟"
با حرص گفتم :" نههه فاااک نهههه ... نه نه "
پوزخند زد و از روم بلند شد. با عجز دستمو سمتش دراز کردم :" لطفا ددی .... لطفاااا... "
ابروهاشو بالا داد :" با تریسام موافقی یا نه ؟"
" اره ... ینی نه... فاک با تهیونگ نهههه "
نامجون سرشو تکون داد و پشتشو بهم کرد رفت سمت مستر.
درد بدی تو بدنم پیچیده بود. نمیتونستم حتی از جام تکون بخورم
به خیال اینکه میتونم بعدا وقتی که وقتش رسید یه بهونه ای بیارم با بی حالی داد زدم :" لنت بت ... قبوله. برنامه رو اکیش کن ولی ... "
و دیگه نیازی به تموم کردن حرفم نبود وقتی عضوشو لمس میکرد و با لبخند شیطانیش پشتم جا گرفت و از تو ایینه بهم پوزخند میزد.
YOU ARE READING
2121
Fanfictionآخه کی فکرشو میکنه نامجونی که خدای رپِ کره ست وقتای استراحتش بشینه سَلین بخونه؟! اما من این شانسو داشتم که نه فقط موقع کتاب خوندن کنارش باشم ، بهش تکیه بدم ، سرمو رو سینه یا پاش بزارم ؛ بلکه حرفا و فکراشو بشنوم ، ببوسمش ، حسش کنم ، عطرشو ببلعم و...