Part 18

1.3K 166 18
                                    

Pov : Jin



تقه ای که به در خورد بدون اینکه سرمو بلند کنم غر زدم :" ده بار به این پسره گفتم انقدر یواشکی پا نشه بیاد اینجا. از گروه اخراجش میکنن "

منتظر بودم صدای جونگ کوک از تو هال بیاد که مثل همیشه شاکی بشه و بگه :" انقدر مثل مامان رفتار نکن " اما خبری نشد! حتی از صدای پوزخند و خنده های تهیونگ هم خبری نبود.

سکوت مطلق تو گوشام می پیچید. با تعجب سرمو از رو بالش بلند کردم و رومو برگردوندم.

با دیدن چهره ی رنگ پریده و لبای خشک شده ی نامجون از رو تخت پریدم پایین.

یه واکنش غریزی بود انگار چون اگر میخواستم مثل چند روز گذشته منطقی رفتار کنم هیچ وقت نمیرفتم جلوش و صورتشو با نگرانی تو دستام بگیرم.
" چرا با این حالت پاشدی اومدی اینجا دیوونه؟ اصلا حالیته چقدر اوضات خرابه؟ الان باید رو تخت بیمارستان استراحتتو میکردی"

نامجون با نگاه تاریکش بدون هیچ احساسی فقط بهم نگاه میکرد و چیزی نمیگفت.

دستشو گرفتم و کشوندمش رو تخت.

" بشین اینجا. الان میرم برات ابمیوه میارم "

حدس زدن اینکه این ملاقات ناگهانی رو تهیونگ چیده باشه کار سختی نبود با این واقعیت که از خونه زده بیرون و عملا من و نامجون تنها گذاشته.

قلبم داشت به سرعت می تپید. احمقانه بود ! منی که میخواستم باهاش کات کنم و هر چیزی که بینمون بود رو تموم کنم چرا باز با دیدنش دارم عین دیوونه ها رفتار میکنم ؟! چرا هیجان زده شدم ؟! چرا دلم میخواد محکم بغلش کنم و ببوسمش ؟!

در یخچالو که بستم تصویر نامجون تو چارچوب اتاق توجهمو جلب کرد.
کمی از هیجانم کم شده بود. بخاطر همین میتونستم واکنش های معقول تری نشون بدم.

بدون اینکه چیزی بگم بهش لبخند زدم و لیوان آب نارگیلی که تهیونگ برای من خریده بود رو براش رو میز گذاشتم.

خیلی عادی مثل وقتایی که هنوز یه چیزایی بینمون بود که میشد بهش امید بست ازش پرسیدم :" تا کی میخوای اونجا وایسی ؟ بیا بشین "

باز تو سکوت مطلق بدون اینکه نگاشو ازم بگیره اومد رو به روم نشست.

بی اهمیت به رفتارش دوباره گفتم :" بهت گفتم رو تخت دراز بکش. هنوز اونقدر حالت جا نیومده که بخوای فعالیت کنی "

نگاه سرد و بی روحش ترسوندتم. باعث شد دست از حرف زدن بردارم و با قلبی که حالا بیشتر از روی ترس می تپید به دسته ی مبل تکیه بدم و کوسن رو تو بغلم بگیرم. یه واکنش تدافعی که از بچگی باهام بوده .

چند لحظه بعد نگامو ازش گرفتم و به در و دیوارهای تازه رنگ شده ی سوئیت تهیونگ دادم.

نگاه کردن به دیوار های یه خونه با تزئینات روش بهترین شیوه برای مرور خاطراتِ . البته برای من.

ذهنم کشیده شد به اولین روزای آشناییمون. به اون روزی که نامجون برای اولین بار دعوتم کرد خونش و چقدر برای دیدنش هیجان زده بودم. چقدر به واکنشاش به تلاش هاش برای کنترل کردن خودش می خندیدم.

اما قبل از اینکه ذهنم جلوتر بره صدای شکسته و ضعیف نامجون تو فضا پیچید.

با تعجب بهش نگاه کردم. اخم ریزی کرده بودم و منتطر بودم دوباره یه چیزی بگه تا مطمئن شم اشتباه شنیدم.

وقتی بعد از چند ثانیه دوباره جملشو تکرار کرد نفسم گرفت. اشتباه نشنیده بودم ولی از تحلیل رفتن صداش قلبم به درد میومد.

بعد از چند روز که از اون اتفاق گذشته بود اینکه نامجون رو اینطوری ببینم با این قامت ضعیف و صورت رنگ پریده و چشمایی که هیچ درخششی دیگه نداشتن ، لب های خشک شده و از مهمتر نبودن اون نگاه وحشی و سرکشش منو تا سر حد مرگ می ترسوند.

گلومو صاف کردم و با تردید پرسیدم :" منظورت چیه ؟"

بدون اینکه نگاشو از رو زمین برداره دوباره عین همون جملشو تکرار کرد :" بیا تمومش کنیم "

برای منی که همیشه میخواستم این رابطه رو تموم کنم و همیشه اونی بودم که این درخواستو داشت خیلی احمقانه بود که لبامو از هم باز کنم و مظلومانه بگم :" ولی آخه چرا ؟"

نامجون برای اولین بار نگاشو بهم داد. اما این نگاه کوچیکترین شباهتی به دفعات قبل که وحشیانه با نگاهش منو میخکوب میکرد نداشت.

" چون تو زندگیمو به گه کشیدی کیم سئوک جین "

نفسم حبس شد. اخم کردم و دهنم مثل ماهی باز و بسته می شد بدون اینکه توانی داشته باشم تا صدایی ازش خارج کنم.
نامجون دوباره ادامه داد :" تو زندگیمو به گه کشیدی کیم سئوک جین . "

بلند شدم و جلوش ایستادم.

" حالت خوبه ؟‌ من چیکارت کردم ؟ .... وایسا ببینم داری الان خودتو میزنی به مظلوم‌نمایی ؟.... نکنه بعد اینجا هم یه کنفرانس مطبوعاتی قرار راه بندازی و بگی که کیم سئوک جین منو سه سال تموم زجر میداد ... هر گه خوری ای که این مدت کردیو بندازی تقصیر من آره ؟؟!! "

نامجون هم متقابلا بلند شد و سینه به سینه من ایستاد.

صداشو بلند کرد و فریاد کشید :" توی لعنتی کاری کردی که نتونم جز تو به هیچ کس دیگه ای فکر کنم، که برای حفظ کردن و نگه داشتنت از آروزهای بچگیم بزنم و برای داشتن توجهت هزار تا کاری که هیچ وقت بهشون فکرم نمیکردم بکنم. زندگیمو به گه کشیدی چون هیچ وقت نمیتونم ازت متنفر بشم ، حتی وقتی با تمام دردایی که تو وجودمه با توپ پر اومدم سراغت اما وقتی دیدمت خلع سلاح شدم. تو مثل یه ابلیس تمام زندگیمو تو مشت خودت نگه داشتی کنترلم میکنی چیکار کنم چیکار نکنم "

ناباورانه نگاش کردم. میخواستم بغلش کنم و سرشو تو سینم فشار بدم و زیر گوشش بگم میدونم هرچی داری میگی رو میدونم. من عوضی ام. من عوضی بودم . تو از اولش اینطوری نبودی من تو رو به اینجا رسوندم. اما درست وقتی که دهنمو باز کردم تا آرومش کنم ناخوداگاه حجم صدام بالا رفت و تبدیل شد به یه فریاد طلبکارانه و گفتن اینکه :" هنوزم تو این حال زارت میتونی صداتو رو سرم بلند کنی "

نامجون تعجب نکرد چون این دقیقا همون کاریه که همیشه میکنم ولی خودم شوکه شدم‌. من نمیخواستم اینو بگم. من نمیخواستم داد بزنم‌.

دستامو بردم بالا و خواستم دستای نامجون ُ بگیرم که اجازه نداد و از ‌کنارم با یه پوزخند رد شد.

صداش کردم :" نامجونا "

جلوی در آپارتمان وایساد و برگشت سمتم.

" این دقیقا همون کاریه که همیشه میکنی. این دقیقا همون دلیلیه که هیچ وقت نمیذاره با هم منطقی صحبت کنیم. من داد زدم ولی تو بین تمام اون جمله ها داشتم عشقمو بهت اعتراف میکردم. تو هیچ کدوم از اونا رو نفهمیدی و فقط صدای بلندمو تو سرم زدی؟ میدونی .... کم کم داره باورم میشه تو هیچ وقت دوسم نداشتی . همیشه از رو اجبار کنارم موندی. امروز با این حال خرابم خودمو کشوندم اینجا که کاری کنم این تصورام ازت واقعی نشه ولی واقعی شدن. میخواستم التماست کنم که کنارم بمونی ، تنهام نذاری اما انگار اون چیزی که من این همه برای نگهداشتنش دارم تلاش میکنم برای تو مدت هاست که از بین رفته "

خودمو بهش رسوندم و از پشت بغلش کردم. یادم نمیومد از کی داشتم گریه میکردم ولی خیس شدن تدریجی لباس نامجون رو حس میکردم.

"  نامجونا... خودمم نمیدونم چه مرگمه . ولی فقط الان نرو. من نمیفهمم چرا ... ولی وقتی جلوت قرار میگیرم همه چیو خراب میکنم  "

برگشت و دستاشو رو دستایی که دور کمرش حلقه کرده بودم گذاشت.

تو چشمام نگاه کرد. باز هم همون نگاه بی رنگ .

" چرا اینطوری میکنی ؟ هاان؟ فقط میخوام بدونم چرا اینطوری باهام میکنی ؟ صد بار میگی برو ، صدبار بهم میگی نمیخوای این رابطه رو ، صدبار بهم سرکوفت میزنی که نابودت کردم اما وقتی که امروز دارم بهت میگم بیا تمومش کنیم چرا طوری رفتار میکنی که حس گناه کنم ؟ چرا انقدر خوب بلدی که خودتو به مظلومیت بزنی ؟ چرا انقدر راحت خام بازیت میشم و همیشه تبدیل میشم به ادم بده ی داستانت ؟"

تو چشماش نگاه کردم و اشک می ریختم.

" نمیدونم... دیگه هیچی نمیدونم. تو وجودم یه جنگ ِ. هم میخوام داشته باشمت هم میخوام ازم دور باشی . ازت می ترسم و دلم میخواد بری ولی هر لحظه دلتنگت میشم. هر ثانیه خاطراتمونو مرور میکنم و دلتنگت میشم ولی وقتی کنارمی ، وقتی نزدیکمی خیالم از داشتنت راحت میشه . از بودنت اشباع میشم و میترسم. از اینکه اینقدر بهت نیاز دارم "

صحبتام با هق هق بزرگی که از گلوم خارج شد قطع شد.

نگاه بی روح و سرد و خسته ی نامجون بیشتر از همه چیز منو می ترسوند. بهم ثابت میکرد که این سری واقعا انگار قرار همه چیز تموم بشه.

******

POV : تهیونگ

با عجله زیپ شلوارشو پایین کشیدم.

" ته داری چه غلطی میکنی ؟ ده دیقه دیگه اجرا دارم باید برم رو صحنه "

جای لاوبایت هایی از رابطه ی قبلیمون رو گردنش گذاشتم هنوز بود ولی استایلیستش با کرم پودر محوشون کرده بود.

" دفعه ی دیگه‌ باید بهش بگی حق نداره به این اثر هنری رو گردنت دست بزنه. "

شلوارمو پایین کشیدم و عضومو از باکسر درآوردم.

" پاهاتو دور کمرم بزار "

ملتمسانه میگفت دست نگه دارم ولی نمی تونستم. این جونگ کوک لعنتی به طرز شهوتناکی سکسی شده بود.

عضومو بدون هیچ آمادگی ای واردش کردم.

از درد جیغ خفه ای کشید و دستاشو دور گردنم حلقه کرد. سرشو گذاشت رو سینم و ناله های آرومی سر داد.

با صدای بم شدم زیر گوشش زمزمه میکردم :" توقع بی جایی بود که وقتی انقدر جذاب شدی بفاکت ندم. "

با درد به پشتم چنگ می زد.

زیر لب گفت :" ته کافیه. با این وضع چطوری می تونم برقصم؟"

ضربه ی محکمتری بهش زدم و با بدجنسی لاله ی گوششو گاز گرفتم. گفتم :" میخوام کاری کنم که لنگ بزنی که همین استیج کامبکت همه بفهمن تو یه فاک بویی که صاحب داره"

و ضربه های بعدی رو با پیدا کردن پروستاتش تند تر و محکم تر داخلش می کوبیدم.

موهای سرمو چنگ میزد و از دردی که جاشو به لذت داده بود به خودش می پیچید.

دلم نمیخواست به همین زودیا کارمو تموم کنم ولی تا ده دیقه دیگه باید اجرا میکرد.
" عااححح... تههه.... هیونگ... تند تررر "

لبمو به دندون گرفتم. دیوانه کننده بود.

زیر گوشش غر زدم :" حتی همین ماه به ماهی که میتونم داشته باشمت باید ... عجله ای باشه... فاااک "

و همزمان با خالی شدنم گرمی جونگ کوک رو بین شکمم و دستم حس کردم.

به آرومی ازش بیرون کشیدم. پشت به دیوار تکیه زدم و خودمو رو زمین ولو کردم. به نفس نفس افتاده بودیم. اما جونگ کوک بدون اینکه مکث کنه سریع لباسشو پوشید و دستاشو با تیشرتم پاک کرد.

" کی وقتت خالیه ؟"

زیر چشمی بهم‌ نگاهی انداخت و با دلخوری گفت :" اینطوری که رفتار میکنی حس هرزه ها بهم دست میده. چرا نمیتونیم ما هم مثل خیلیای دیگه همو ببینیم و پیاده روی کنیم ؟"

نیشخند زدم :" چون به اندازه ی کافی فنکم هایی که ازت تو نت پخش میشن رو می بینم و اونقدر سکسی رفتاری میکنی که به محض دیدنت به چیزی جز تنبیه کردنت نمیتونم فکر کنم "

خنده ی کم رنگی کرد.

داشت میرفت که یهو برگشت و با نگرانی پرسید :" جین هیونگ... "

با فهمیدن منظورش حرفشو قطع کردم :" نمیدونم باید بهت گفت یا نه ..."

نگرانیش بیشتر شد. نزدیکم اومد تا بتونه تو تاریکی راهرو حالت صورتمو ببینه. دلم میخواست اذیتش کنم پس گفتم :" دیروز نامجون اومده بود که ببینتش ولی... "

پاشو با حرص رو زمین کوبید.

" میشه فقط حرفتو بزنی ؟ هیونگم خوبه ؟ "

جلوی نیشخندمو گرفتم و ادامه دادم :" دیروز تا سه چهار ساعت من و یونگی منتظر بودیم که اگه خواستن همو بکشن زود خودمونو برسونیم ولی بعد چهارساعت دوتایی دوشادوش هم از خونه زدن بیرون و رفتن "

جونگ کوک هنگ کرده بود. قیافش دقیقا مثل قیافه ای بود که من و یونگی وقتی دستای بهم گره کردشونو دیدیم به خودمون گرفتیم.

" خدای منن... نگو که باز هیونگم... "

شونه هامو بالا انداختم و بالاخره از رو زمین بلند شدم. صورتمو نزدیکش کردم و با صدایی که عمدا بم کرده بودمش زیر گوشش گفتم :" بالاخره خواستم بدونی که خونم دوباره خالی شده. امشب ساعت دو منتظرتم "

قبل از اینکه بهش فرصت گفتن چیزی رو بگم از جلوش به دو دور شدم.


......................................................................

زنگ آلارمو خاموش کردم و گوشیمو پرت کردم زمین .  سرم داشت از درد منفجر میشد. رو شکمم غلتیدم که دستم به گرمای تنِ نامجون خورد. دلم نمیخواست پلکامو از هم باز کنم چون می دونستم به محضی که روشنایی روز به چشمام بخوره باید قید خوابی که دارم براش می میرم رو بزنم.

نامجون پاشو رو کمرم انداخت و با دستش منو به خودش نزدیک تر کرد.

صورتمو بین بازوش مخفی کردم و از گرمای تنش و عطر تندی که کمی هم بوی سکس گرفته بود لذت می بردم.

موهای سرمو نوازش میکرد و بوسه های ریزی روشون میکاشت.

دستمو دور کمرش انداختم دلم میخواست زمان همینجا متوقف بشه. دلم میخواست تا ابد تو همین حالت بمونیم چون فقط همینطوریه که میتونیم از کنار هم بودن لذت ببریم. چون فقط همین موقعاست که می فهمیم چقدر بدون هم نمی تونیم.











 2121Where stories live. Discover now