Part 6

1.6K 234 21
                                    


" نامجون میتونم بهت توضیح بدم"

با بلند ترین صدایی که ازش سراغ داشتم فریاد د :" خفه شو! نمیخوام حتی یه کلمه دیگه ازت بشنوم فهمیدی ؟ خفه شو ... فقط خفه شو "

زانوهام سست شده بودن. کنار میز تلویزیون به دیوار تکیه دادم و سر خوردم ، رو زمین نشستم.

نامجون شروع کرد به تکرار حرف های همیشگیش. به گفتن اینکه : تو هیچی نبودی ، هیشکی نگات نمی کرد ، حتی اگه منم نمیومدم پیشت تو همچنان داشتی تو یه توهم زندگی میکردی ...

به اینجاها که رسید چشمامو بستم. نفس های کوتاه می کشیدم و دستای یخ کردمو زیر بغلم بردم تا گرم بشن. سرم به شدت درد میکرد‌. از اون دردایی که انگار یک نفر نشسته تو مخچه ت و داره با دریل استخون جمجمه تو سوراخ میکنه و یکی دیگه نشسته کنارش و داره آب مغزتو می کشه.


چیزی که همه ی این شرایطو بدتر میکرد ، دونستن این بود که نامجون دوباره میخواد بحث نایونو پیش بکشه. بحثی که تقریبا از همون روزای اول آشناییمون حتی یک ساعت هم ولمون نکرد.

حدسم درست بود! نامجون پاکت سیگارشو رو میز پرت کرد و با کبریت سیگار بین لباشو روشن کرد. دستاشو تو جیب شلوار پارچه ای مشکیش گذاشت و بازدم دود آلودشو وقتی که سیگارو با دندوناش نگاه داشته بود ، خارج میکرد.

" همون روزی که دیدم منو انداختی دور و در عوض رفتی سراغ دختری که هیچ حس و گرایشی بهش نداری تا تولد تخمیشو جشن بگیری ، باید ولت میکردم. اما من ِ احمق دلم برات سوخت. دلم برا بیچارگیت سوخت "

تحمل کردن و خفه شدن و ساکت موندن دیگه از دستم بر نمیومد.

با سستی از زمین بلند شدم و جلوش ایستادم.

شاید تاثیر الکلی بود که تو خونم جریان داشت ، شایدم واقعا خسته شده بودم از حرفای تکراریش. هرچی که بود با عصبانیت تو صورتش فریاد کشیدم :" همین فردا میرم باهاش بهم می زنم . بهش میگم گیم . "

متقابلا فریاد کشید :" تو غلط میکنی "

حرفشو قطع کردم :" چرا ؟ اینطوری دیگه مجبور نیستی انقدر عصبی شی "

فاصلشو باهام کم کرد. بازومو تو دستش گرفت و فشار داد.

" دیوونم نکن جین! تو گه می خوری بری به نایون چیزی بگی"

پوزخند زدم و سعی کردم دردی که تو بازوم پیچیده رو ندید بگیرم :" چون می ترسی برات بد بشه کیم آر ام؟! "

با حس سوزش آشنایی رو صورتم حرفم قطع شد.

شونه هامو محکم تو دستاش گرفته بود و تکونم میداد.

" چرا باید همیشه منو به این جحد برسونی که بزنمت ؟! چرا مثل آدم به حرفام گوش نمیدی ؟ چرا مثل یه هرزه رفتار میکنی ؟"

مغزم یه لحظه قفل کرد‌. چی الان بهم گفت ؟!! هرزه ؟!

دستامو رو سینش گذاشتم و هلش دادم.

" تو الان چی گفتی ؟ بهم گفتی هرزه ؟"

نامجون اولش جا خورد اما بعد پوزخند زد و خودشو از تک و تا ننداخت.

" چی میگفتم پس ؟ این کارات هرزگی نیست؟! "

بغضمو قورت دادم. چند تا نفس عمیق کشیدم :" نامجون من فقط با برادر و دوستم شام خوردم. همین ! "

" دقیقا! و وقتی که مست و پاتیل تو بغل اون عوضی افتاده بودی برادرت دقیقا کدوم گوری بود؟"

از طرز خطاب کردن تهیونگ اصلا خوشم نیومد.

" اون عوضی ای که میگی بهترین دوستمه "

نزدیک ترین چیزی که دم دستش بود کنترل تلویزیون بود . برش داشت و محکم کوبوندتش به دیوار.

" هرزه ی عوضی الان ازش طرفداری هم میکنی ؟"

بیشتر از اون نتونستم اشکامو پس بزنم. بغضم ترکید و بین اشک هایی که صورتمو خیس میکردن با زجر گفتم:" تمومش کن... "

اما اون به تهمت زدناش ادامه میداد.

نمی دونم چند دیقه یا حتی چند ساعت گذشته بود که کرخت و بی حال رو مبل ولو شده بودم و نامجون دست از حرف زدن برداشته بود.

انگار مردم و زنده شدم. هیچی ... هیچی از اون لحظه ها یادم نمیومد. هیچ چیزی از حرفایی که زده بود بهم یادم نمیومد.
این حسو دوست داشتم. این بی حسی و فراموشی موضعی که خوشبختانه فقط لحظه های سخت پیداشون میشه. شاید یه جور واکنش تدافعیه که بدنم داره از خودش نشون میده. نمیدونم ! هرچی هست دوسش دارم.


ساعت نزدیکای سه صبح بود. سرم داشت می ترکید. به سختی از جام بلند شدم و رفتم آشپزخونه.

نامجون پشت بهم ، دستاشو به سینک ظرفشویی تکیه دادا بود و یه در میون ؛ یه جرعه قهوه می نوشید و یه پک به سیگارش میزد.

میل عجیبی درونم داشت وادارم میکرد برم از پشت بغلش کنم. دست بکشم رو سینه و عضلات شکمش ، گردنشو مارک کنم و زیر گوشش بگم بخشیدمش. اما خسته تر از اونی بودم که بخوام همه ی این کارا رو کنم. علاوه بر اون ، انگیزه ای دیگه برام نمونده بود.

تو دوشب پشت سر هم نانجون کتکم زده بود. تو یه شب سه بار یا حتی بیشتر هرزه صدام کرده بود.

نمی تونستم به این زودیا ، این کاراشو فراموش کنم.

از کنارش گذشتم و جعبه ی قرصامو از کابینت برداشتم.

مسکنا رو کف دستم ریختم.

با صدای گرفتم گفتم :" برو کنار "

اما هیچ تکونی نخورد. فقط لیوان قهوه شو سمتم گرفت و بدون اینکه نگام کنه با صدای دو رگه و خش دارش گفت :" با همین بخورشون"

چند لحظه نگاش کردم. میخواستم با دستم بزنمش کنار و خودم لیوان آب بردارم اما خستگی اون شب بهم غلبه کرده بود و وادارم کرد مسکنا رو با قهوه ی نصف و نیمه ی نامجون قورت بدم.

از آشپزخونه بدون هیچ حرفی خارج شدم.

" تو خیلی زیبایی سئوکجین. اونقدر زیبا و جذاب که منو به وحشت میندازه. می ترسم از دستت بدم. از وقتی که دیدمت ، از وقتی که سرتو خم کردی و تابوی اولین بوسه بینمون رو شکستی ، از همون شبی که دعوتم به استودیومو قبول کردی و خودتو بهم سپردی ؛ از دست دادنت تبدیل شده به کابوس همیشگیم.

اگه ما رو کنار هم ببینن قسم میخورم همه محو زیباییت میشن‌ . دیگه کسی کاری نداره که من کی ام ، چی ام ... تو همه ی نگاه ها رو سمت خودت می کشونی و این برام بزرگترین نقطه ضعف زندگیمه.

می دونم عوضی ام. میدونم وقتی عصبانی ام روانی میشم. می دونم مریضم. اما اینو هم می دونم که تو با دونستن همه ی اینا باز کنارمی ،تنهام نمی ذاری... ولی فکر از دست دادنت اونقدر امنیتمو بهم می زنه که نمی فهمم دارم چیکار میکنم ! دست خودم نیست. من فکر میکردم حرفایی که راجع به تهیونگ با هم زدیم اونقدر واضح بوده که دیگه جای بحثی نمونه "

وسط حرفش پریدم :" منم فکر کردم همه ی حرفا رو گفتم بهت. اینکه هیچی بین من و تهیونگ نیست ، اون فقط دوستمه "

نامجون اجازه حرف زدن نداد :" همه ی عشقا از یه دوستی ساده شروع میشن "
سرم تیر بدی کشید.

با خستگی سمتش برگشتم. اما اونقدر نزدیکم بود که تقریبا تو بغلش فرو رفتم.

بهش نگاه کردم :" من هیچ وقت قرار نیست حسم نسبت بهش عوض بشه. چون اون کسی نیست که قلبمو به تپش درآره. من تو رو دارم. دیوونه ی توام. عاشقتم. هیچی قرار نیست این حس منو نسبت به تو تغییر بده نامجونا . تو بهترین ، جذابترین ، فهیم ترین ، مهربون ترین مردی هستی که تا حالا دیدم. پس میشه لطفا به عشق بینمون شک نکنی ؟! همم؟"

نامجون تو چشمام چند لحظه خیره موند‌ و به آرومی دستاشو قاب صورتم کرد.

گونه هامو نوازش داد و بوسه های سبکی رو لبم می ذاشت.

نفس آسوده ای کشیدم.

این بار هم بالاخره تموم شد...





 2121Where stories live. Discover now