" بهش گفتم باید بیشتر تلاش کنه. دلیلی نداره بعد از پنج سال کارآموز بودن هنوز روش نشه جلوی هم خونه ای هاش بخونه یا برقصه. تو هم باهاش صحبت کن. بگو حالا که شانس در خونشو زده دستی دستی گند نزنه بهش. این صنعت ترسناک ترین اتفاقیه که یه نفر میتونه حتی تصورشو بکنه چه برسه به برادرت که رسما واردش شده "
یه اسلایس از تارت لیمویی که تازه درست کرده بودم رو براش تو بشقاب گذاشتم.
میزُ دور زدم و از پشت دستامو دور گردنش حلقه زدم.
" وقتی اینطوری ادای باباها رو در میاری خیلی جذاب میشی حواست باشه جناب !"
گونه شو بوسیدم و محکمتر بغلش کردم.
دستشو رو دستام گذاشت :" دوست داری همیشه ادای باباها رو درآرم ؟ "
" نه همیشه. فقط تصور اینکه یه روزی پدر بشی هم خیلی عجیبه هم خیلی شیرین. عجیب اینکه نمی دونم بتونم ازت دست بکشم و شیرین هم چون بزرگترین آرزوت اینه که بابا بشی . دیدنت که به آرزوت رسیدی برام بهترین حس دنیاست "
صندلیشو چرخوند و رو به روم قرار گرفت. به پاهاش اشاره کرد :" بشین اینجا "
لبخند زدم و نشستم. بوسه ای رو پیشونیش کاشتم و به چشمای پف کردش که ناشی از بی خوابی دیشب بود خیره شدم.
اون اوایل ، زل زدن و نگاه کردن به مردمک چشماش یکی از دل خوشی هام بود. مثل این می موند که انگار تو فضای بدون جو بین آرزوهام معلق موندم.
نامجون کمرمو از زیر تی شرتی که از کمدش برداشته بودم نوازش می کرد.
" جینی ؟"
" همم ؟"
" تو که دیگه قرار نیست ترکم کنی ؟ "
" اگه تو نخوای نه. ترکت نمیکنم. ولی تو هم باید بهم اعتماد کنی. اینطوری خودت راحت تر میشی. دیگه فکرای بی خود تو سرت رژه نمیرن. نامجون! من تو رو دوست دارم. تو اولین مردی هستی که بهش اعتماد کردم و تصمیم گرفتم بعد از اون همه سال پنهان کاری خود واقعیمو بهش نشون بدم. هیشکی قرار نیست جاتو بگیره. هیچ وقت هم هیشکیو به اندازه ی تو دوست نخواهم داشت. می فهمی ؟ تو برام تنها ترین مرد رو زمینی. اگه همه ی اینا کافی نیست بگو باید چیکار کنم برات؟ "
چشماش خیس و قرمز شده بودن. لبش می لرزید و تفس های کوتاه و مقطع می کشید.
ادامه دادم :" من نه فقط عاشقتم که حتی می پرستمت. پس این حساسیت های بی موردتو بزار کنار. اونی که باید نگران باشه منم. هر سری میری تور یا تو این برنامه ها شرکت میکنی ، کلی استرس دارم که نکنه یه نفر سر رات قرار بگیره که بهتر از من باشه ..."
حرفمو قطع کرد و دستاشو دور صورتم گذاشت :" هیشکی از تو بهتر نیست جین. هیشکی! تو زیبا ترین ، ظریف ترین ، مهربون ترین ، باهوش ترین موجودی هستی که تو عمرم دیدم. پس این فکرا رو نکن "
لبخند زدم و لبامو رو لباش گذاشتم. بعد از دو بوسه ی سبک عقب کشیدم و بلند شدم :" نمیخوای تارتی که درست کردمو بخوری ؟"
خندید و سر تکون داد.
" میخوای تو همین ماه بابا شم ؟"
سرمو با تعجب بالا گرفتم. ابروهام ناخودآگاه با فکر کردن به یکی از احتمالات ممکن ، بالا پریدن.
" عمرا ! کدوم کوفتی باعث شد فکر کنی همچین چیزی میخوام ؟"
انگار از دیدن حسادتم لذت برده بود. خنده ی بلندی سر داد و با هیجانی که تا اون لحظه تو صدا و نگاهش نبود توضیح داد :" نه احمق. منظورم اینه که بچه ی خودمون باشه. بچه ی من و تو !"
خندیدم :" نه انگار جدی جدی واقعا دیوونه شدی ! کی آخه بهمون بچه میده ؟ "
" میریم آمریکا. اونجا ازدواجمونو ثبت میکنیم و بعدشم میریم یه بچه رو میاریم کره. دخترم میاریم. چون تو همیشه میگی دلت میخواد بچه ی اولت دختر باشه."
لیوان شیر و عسل رو سر کشیدم.
" فرض میکنم با این جملت خواستی بهم درخواست بدی " و لبخند معنا داری بهش زدم.
منظورمو فهمید و از صندلی بلند شد.
دستاشو دور کمرم حلقه کرد و گذاشتتم رو کانتر.
پیشونیشو به پیشونیم چسبوند :" به ازدواج با من هم حتی فکر کردی ؟"
سعی کردم بیشتر از اون گند نزنم. با یه قیافه ی معمولی گفتم :" نه اینکه خیلی روش جدی باشم نه. فقط تو هر رابطه ای آدم ناخودآگاه همه چیزو پیش بینی میکنه "
پوزخند زد و چشماشو گرد کرد.
" پس بهت پیشنهاد میکنم از این به بعد روش جدی شو! من قرار نیست اجازه بدم تو بری با هر کسی جز من. تا آخرش تو رو کنار خودم نگهت میدارم. حتی اگه مجبور باشم زندانیت کنم"
شنیدن اون حرفا با اینکه حس خوبی بهم میداد اما نمیتونستم منکر اون حس ترسی که تو عمق وجودم داشت نفس می کشید بشم.
اما برای اون لحظه تصمیم گرفتم نادیدش بگیرم. میخواستم بعد از سه هفته دوری هر چقدر که می تونم بودن کنارش و حس کردنشو جبران کنم.
×× ** ××
Pov. 3rd person
صدای بلند خسته نباشید هایی که پسرا به کارکنا و کارمندای پشت صحنه میگفتن رو به خوبی می شنید.
وسط سالن کم نور پشت صحنه قدم رو می رفت و منتظر بود جونگ کوک برسه.
انتظارش بیشتر از اون طول نکشید چون دو تا دست از پشت چشماشو پوشوندن و صدای جونگ کوک که این اواخر بیش از حد معمول شاد بود زیر گوشش گفت :" حدس بزن کیه ؟"
اما تهیونگ بی حوصله تر و عصبی تر از اونی بود که مثل همیشه حرفای بچه گانه ی جونگ کوک رو ادامه بده.
برگشت و دستاشو از رو چشماش برداشت.
جونگ کوک با لبخند بزرگی که رو لب هاش بود بهش خیره شده بود.
" دلت برام تنگ شده بود حسابی ، نه؟"
تهیونگ پلکاشو رو هم گذاشت.
" خودت چی ؟ تو این یه ماهه یه ثانیه هم شده بود که دلت برام تنگ شه؟ "
با تعجب دستاشو جلو برد و خواست قاب صورت تهیونگ کنه اما پسر نذاشت.
جونگ کوک حالا فهمیده بود این سری قضیه جدیه.
تو دلش به تهیونگ حق میداد. اونا دو ساله که با هم دوستن ولی حتی یک بار هم نشده که دو روز کامل رو پیش هم بگذرونن مخصوصا الان با برنامه های دبیو که وقفه های بینشون رو هم صد برابر طولانی تر کرده.
دستاشو دور کمر پسر بزرگتر گذاشت و لباشو جلو داد. داشت سعی میکرد قیافه ی مظلوم و کیوتی بگیره تا تهیونگ کمتر ازش ناراحت بشه.
" من هر لحظه هر ثانیه دلم برات تنگ میشه. حتی همین الان هم دلم برات تنگ شده. "
تهیونگ گردنشو خم کرد. برای زدن اون حرفا نیازی به دیدن جونگ کوک نبود.
تو همین یک ماهی که دوست پسرشو ندیده و به جاش هر بار که خواسته برای دیدنش از اینترنت کمک بگیره با مومنتای مضحکش با اون پسره ی عوضی رو به رو شده تصمیمشو گرفته بود.
" چند سالته الان ؟"
با بی خیالی جواب داد :" نوزده. تولدم نزدیکه ها راستی. میخوای سورپرایزم کنی جلوتر؟"
و لبخند احمقانه ای زد.
تهیونگ دستاشو از دور کمرش باز کرد.
" من بیست شیش سالمه. نیازی که من دارم ، انتظاری که من از بودن تو یه رابطه و داشتن یه رابطه میخوام با انتظارات و تصورات تو کاملا فرق میکنه. من دیگه خسته شدم از اینکه هر موقع بهت نیاز داشتم تو نبودی. "
خودش متوجه نبود اما با هر کلمه تن صداش بیشتر می شد.
جونگ کوک اولش کمی جا خورد. ولی بعد ناخودآگاه یاد واکنشای برادرش مقابل عصبانی شدن دوست پسرش افتاد.
جین همیشه کوتاه میومد. جین همیشه با هر داد نامجون ساکت میشد و اجازه میداد نامجون هرطور که دوست داره باهاش رفتار کنه. ولی اون نباید اشتباه برادرشو تکرار میکرد. نباید به تهیونگ اجازه میداد اینجا ، وسط سالن کی بی اس ، جلوی هم گروهی ها و دوستا و کارکنا اینطوری سر و صدا راه بندازه.
دستاشو داخل جیب شلوارش برد و اخم ریزی بین ابروهاش تشکیل داد.
" متاسفم که نمی دونستم یه سکس پارتنر میخواستی نه دوست پسر. "
تهیونگ فکشو منقبض کرد :" بحث اصلا راجع به سکس نیست. تو حتی در حد همون دوست پسر هم نیستی برام "
جونگ کوک تا اون موقع نمی فهمید وقتی جین میگه دلم از حرفای نامجون شکست منظورش دقیقا چیه ! ولی حدس میزد که این لحظه تونسته حسشو درک کنه.
" تو این اواخر چت شده ؟ چرا سر کوچیکترین چیزی بهونه میگیری ؟"
" ما دو ساله با همیم جونگ کوک. سال اول زیاد اهمیت نمیدادم چون تو فقط هیفده سالت بود ولی بعد از دو سال فکر نمیکنی باید یه پیشرفتی تو رابطمون بدیم ؟ تا حالا ندیدی دو نفری که با هم قرار می ذارن چیکارا میکنن ؟ "
جونگ کوک بیشتر از اونکه عصبانی شده باشه ، ترسیده بود. بخاطر همینم پرید وسط صحبتای تهیونگ تا یه نقاب دفاعی برای ترسش درست کنه.
" نه ندیدم. یعنی دیدم. جین هیونگ و نامجون. اونا مرتبا با هم دعوا میکنن ، جین همش گریه میکنه ، نامجون همش اذیتش میکنه ... آهااا در مورد سکس که بحث مورد علاقته باید بگم که جین با وجود نامجون باز مجبور میشد بره بار تا یه وان نایت استند نیازشو برطرف کنه. "
" فقط همینا رو تونستی از رابطشون بفهمی؟ اونم فقط همین رابطه ی جین برادرت ؟ کسای دیگه رو ندیدی ؟ "
" اونام مثل همینان. همه عین همن. حتی تویی که الان اومدی رسما میگی چون باهات سکس نمیکنم پس بیا بهم بزنیم. "
تهیونگ دستاشو به کمرش زد و دور خودش چرخید. نفسش تنگ شده بود.
" نامجون و جین عاشق همن. اینو نفهمیدی ؟ دعواهاشونو دیدی ولی اینو ندیدی که برادرت چقدر به دوست پسرش اهمیت میده ؟ ندیدی چطوری براش همه کار میکنه ؟ ندیدی به محضی که نامجون بهش پیام میده میخوام ببینمت مغازه و خونه و همه چی رو تعطیل میکنه و خودشو بهش می رسونه؟ بعد از اون دو هفته ای که نامجون تور داشت برای اولین بار میخواست بره خونش ندیدی چطوری به خودش رسید ؟ چه لباسی پوشید و موهاشو اون رنگی کرد که همیشه نامجون میخواست؟ وقتایی که مریض میشه براش سوپ درست میکنه بدو بدو میره داروخونه براش قرصای ویتامینه میخره میده بهش ؟ یا برعکس تو فقط عصبانی شدنای نامجون رو دیدی؟ کادوهای گرون قیمتی که برای جین میخره ، خواسته های برادرت رو براورده میکنه ، ببرتش ایتالیا و مکزیک و آرژانتین چون جین از بچگی آرزوش دیدن این کشورا بوده .... "
نفس عمیقی کشید و ادامه داد :" تو هیچ کدوم از اینا رو ندیدی چون هنوز بچه ای. خیلیی بچه ای جونگ کوک. رابطه ی ما هم شده خاله بازی. تو هیچ وقت نیستی .... هر سری بهت زنگ می زنم میخوام صداتو بشنوم بر نمیداری. ریجکت میکنی بعدش یه پیام نیم خطی میدی دارم تمرین میکنم. فردا صبحش حتی زنگ نمیزنی بپرسی چیکار داشتی دیشب ؟ هر سری میام جلو خوابگاهتون میگم بیا پایین دلم برات تنگ شده بعضی وقتاش که میگی خوابگاه نیستم با اینکه هستی چون خودم دیدم چراغ اتاقتو روشن میکنی و می شینی پای پنجره گیتار می زنی. سایت میفته احمق. وقتایی هم که میای قبل اینکه چیزی بگم سریع میگی زود کارتو بگو باید برم. خستم.
ولی من باهات کاری ندارم. فقط اومدم ببینمت چون دلم برات تنگ میشه. منم خستم! منم خیلی خستم. بودن تو اون مغازه و منتظر شدت برای تموم شدن ساعت کاری .... منم خستم وقتی می بینم به قول تو برادرت با وجود همه ی دعواهایی که تو رابطش داره ولی بعد از بستن مغازه یه کسی رو داره که منتظرش باشه ، یه کسی هست که در طول روز بهش پیام بده ، بهش زنگ بزنه بپرسه چطوری ؟ ولی من چی ؟ من حتی وقتی به دوست پسرم زنگ می زنم ریجکتم میکنه... "
بغصش ترکید و اشک هاش راهشونو رو گونش پیدا کردن.
با نهایت درموندگی و اضطراب پرسید :" جونگ کوک تو هنوزم دوستم داری ؟ اصلا.. تو اصلا منو دوست داری ؟ از اون اول دوستم داشتی ؟ من هیچی .... تو اصلا پسرا رو دوست داری ؟.... "
با به یاد آوردن چیزی پوزخند زد و گفت :" آره پسرا رو که دوست داری خودم تمام مومنتاتو با جیمین تو اینترنت دیدم. مشکل تو فقط منم ؟ "
جونگ کوک نمی دونست چی باید بگه ! شاید می دونست ولی نمی تونست.
حرفای تهیونگ خیلی بیشتر از اونی بود که انتظار شنیدشو داشت.
ذهنش هم خالی شده بود ، هم در عین حال به طرز عجیبی سنگین!
سوالی که تهیونگ ازش پرسیده بود شاید اگر تا یه ماه پیش ازش پرسیده می شد بدون هیچ مکثی میگفت من عاشقتم. مگه میشه دوست نداشته باشم؟!
اما یک ماه پیش اون دبیو کرده بود و الان دیگه اون پسر معمولی کیم جونگ کوک نبود. اون یه آیدل روکی بود که همین اول کاری برای خودش کلیییی معروف شده بود.
براش یه کم احمقانه بود که بخواد مثل بقیه ی مردم رفتار کنه. چون اون با اونا الان کلی فرق میکرد. بقیه ی مردم حتی برادرش یه پسر بیست و هشت ساله ی معمولی بود. کسی از بودنش خبر نداشت. ولی جونگ کوک اگه همینطوری پیش می رفت تا شیش ماه دیگه حتی نصف دنیا می شناختنش.
با اینکه گفتنش سخت بود. سخت برای اینکه نمی خواست دل تهیونگ رو بشکنه وگرنه که نمی تونست به خودش دروغ بگه ؟! جونگ کوک از همون اول بیشتر بخاطر یه سری کنجکاوی های بچه گانه پیشنهاد تهیونگ رو قبول کرد.
چون دیده بود جین چطوری نامجون رو می بوسه و شنیده بود که چطوری تا خود صبح از پشت تلفن باهاش سکس چت میکنه. حتی از لای در فیلمی که نامجون تو اسکایپ برا جین فرستاده بود رو دید.
همه ی اینا باعث شد که اونم بخواد بودن با یه پسر رو تجربه کنه.
صدای غم زده ی تهیونگ رشته ی افکارشو پاره کرد.
" این مکث کردنت قطعا نمیتونه به خاطر این باشه که دوسم داری. "
با پشت دستش رد باقی مونده و خشک شده از اشک هاش رو پاک کرد و با زهرخند گفت :" فهمیدم. نمیخواد چیزی بگی . این رابطه انگار خیلی وقته برا تو تموم شده. پس همینجا برا منم تموم میشه. "
نگاشو بالا برد تا بیشتر از اون غرورش جلوی یه پسر نوزده ساله نشکنه.
" فقط برام سواله اگه امشب دلم برات تنگ نمیشد نمیومدم تا کی میخواستی منو بازی بدی ؟!"
قبل اینکه اجازه بده جونگ کوک کلمه هارو تو ذهنش مرتب کنه با بیشترین توانی اون لحظه تو وجودش داشت از اونجا رفت. در واقع فرار کرد تا یه ته مونده ای غرور برا روزای بعدیش داشته باشه.
×× * ××
نیمه ی دوم بازی رئال و بارسلونا بود و با اینکه طرفدار هیچ کدومشون نبودم اما دل تو دلم نبود تو ضربات پنالتی کدوم تیم می بره.
نامجون تو اتاق کارش داشت با یکی از سهامدارای کمپانیش حرف میزد. البته اگه به داد و بیداد کردنا و ضربه زدناش به میز بشه گفت حرف!
این روزا شایعه های زیادی پشت سرش بود. از متهم کردنش به مصرف ماریجوانا و شرکت تو یکی از کازینو های غیر قانونی ژاپن و قمار کردنا گرفته تا مخفیانه ازدواج کردن و حتی بچه داشتن.
هیچ کدومشون به اندازه ی این شایعه ی ازدواجش خنده دار نبود. البته بقیه که شایعه نبودن. نامجون هم ماریجوانا می کشه هم بعضی وقتا که مهمونی بگیره کوکائین میزنه ، هوش و نبوغش هم اونقدری هست که تو قمار بیشتر از چیزی که بخواد از دست بده ، به دست بیاره.
وقتی مقاله هایی که راجبش تو اینترنت نوشتن رو میخونم و می بینم چقدرشون درست و راسته از خودم تعجب میکنم که چرا با همچین مرد مسئله داری رابطه دارم و بدتر از اون هر لحظه بیشتر بهش وابسته میشم؟!
نامجون با عصبانیت در اتاقشو باز کرد و با صورت برافروخته و چشمای قرمز و پف کردش ، خودشو کنارم رو کاناپه پرت کرد.
سرشو به پشتی کاناپه تکیه داد و دستاشو به دو طرفش باز کرد. دست چپشو که رو شکمم بود گرفتم و نوازش کردم.
بوسه های ریزی رو سر انگشتا و بند بند های انگشتاش می ذاشتم.
روزای سختی رو داره می گذرونه. از کنسل شدن عکس برداری ها و فتوشات هاش تا اصرار سهامدارا به وقفه انداختن بین کارهاش ؛ همگی بهش استرس و فشار زیادی رو تحمیل میکنه.
اونقدر که تو این هفته ی اخیر نذاشته شبا برم خونه و اصرار کرده پیشش بخوابم.
" هزار بار بهش فکر کردم. بالاخره یه روزی انجامش میدم"
با تعجب به نیم رخش نگاه کردم :" چیو انجام میدی ؟"
با هیجان سر جاش جا به جا شد و دستامو بین دستای خودش گرفت.
پرسید :" اگه یه روزی بخوام قید همه چیمو بزنم و برم یه کشور خیلییی دور زندگی کنم حاضری باهام بیای ؟ "
خندیدم :" چی داری میگی ؟ تو نباید حتی بهش فکرم کنی ؟"
" من خسته شدم جین. خسته شدم! نزدیک یازده سال از جوونیمو پای این حرفه به هدر دادم حالا میخوام برای تودم زندگی کنم "
" ولی نمیشه که اینطوری !. .... منظورم اینه که پس طرفدارات چی میشن ؟ کارآموزایی که به حساب اسم و رسم تو اومدن تو کمپانی تعلیم ببینن؟ "
" طرفدارا؟ اونا یه مشت دخترای تینیجرن که عاشق آر امی شدن که تو فانتزی هاشون باهاش میخوابن. طرفدارای واقعیم مطمئنا درکم میکنن. ... "
جفتمون برای مدتی سکوت کردیم. بعد از چند لحظه نامجون با شک و ابروهای در هم رفته بهم نگاه کرد :" چرا از جواب دادن به سوالم طفره رفتی ؟ "
دست کشیدم به صورتش و با شستم لباشو لمس کردم.
" طفره نرفتم. جوابی که میخوام بدمو تو نمیدونی؟"
با لحنی که معلوم بود داره عصبی میشه گفت :" نمیدونم. جواب لعنتیتو نمیدونم "
" میام. اگه روزی بخوای قید همه چیو بزنی و بری یه جای دور من باهات میام. مهم نیست مغازه ای که همیشه دوستش داشتم چه بلایی سرش میاد حتی تا جهنمشم باهات میام. خوب شد؟ راضی شدی ؟"
تو کسری از ثانیه از جاش بلند شد و خودشو روم انداخت.
به خودم که اومدم دیدم بین بدن نامجون و کاناپه قفل شدم.
وحشیانه لباشو رو لبام گذاشت و بوسه ی شلخته ای رو بهم هدیه کرد.
حتی فرصت اینو نداشتم که جواب بوسه هاشو بدم ، بوسه هاشو سمت خط فک و چونه و گردن و سیبک گلوم ادامه داد و با پیدا کردن نقطه ی حساس گردنم شروع به گاز گرفتن و لیسیدن پوستم کرد. خوشحال بودم هوا هنوز اونقدری سرد هست که با انداختن شال گردن مارک هاشو بپوشونم.
دستامو از زیر تی شرتش رد کردم و با ناخن های کوتام مشغول چنگ زدن به پوست داغش شدم.
می دونستم از سکس خشن خوشش میاد. حتی از جا انداختن رد ناخونام رو پشتش لذت می بره.
با تمام اشتیاقی که اون لحظه برای حس کردنش تو خودم داشتم اما حواسم بود که نیم ساعت دیگه مهمون قراره برامون بیاد.
به خاطر همین وقتی دیدم داره عضو برآمده شدش رو بین پاهام فشار میده برای جلوگیری از داشتن یه سکس طولانی به سرعت دستمو وارد شلوار و باکسرش کردم.
با حس برخورد انگشتام به عضوش ناله ی بلند و آه عمیقی کشید. سرشو بالا برد و با چشمای شهوتناکش بهم زل زد.
" میخوای دیوونم کنی ؟... آرههههه.. ؟؟ "
لبخند زدم و سرعت حرکت دستمو بیشتر کردم.
" میخوام تواناییمو تو هندجاب دادن بهت نشون بدم. "
پوزخند زد و لبشو گاز گرفت.
" مگه تا حالا کم نشونم دادی سکسی توی ؟"
" نه ولی میخوام امشب بهترینشون باشه. "
سر عضوشو بین انگشت شست و اشارم گذاشتم و با بقیه ی انگشتام طول عضوشو لمس کردم. هر لحظه فشار بیشتری به سر عضوش میاوردم. نمیخواستم بذارم به این زودیا خالی بشه.
نفسشو حبس کرده بود و تمام مدت نگاشو از روم بر نمی داشت.
" خیلی بدجنس بازی در نیار. شب می تونم تمامشو برات جبران کنم "
بیضه هاشو تو مشتم گرفتم و نامجون از شدت لذتی که بهش وارد شد سرشو عقب برد و چشماش ناخوداگاه بسته شد.
نفسشو با آه بلند و عمیقی بیرون داد.
به ساعت نگاه کردم تقریبا شیش دیقه دیگه تهیونگ می رسید . اون همیشه ده دیقه زودتر از زمانی که باید ، سر قرار می رسه.
با بیشترین سرعتی که می تونستم دستمو حرکت بدم ، عضوشو لمس کردم و وقتی اولین قطره های پریکامشو حس کردم ، خودمو رو آرنجام بلند کردم و صورتامونو مقابل هم قرار دادم.
رو لباش زمزمه کردم :" با زبونت دهنمو به فاک بده نامجونا "
و حتی لازم نبود صبر کنم چون با کمال میل این کارو برام انجام داد.
YOU ARE READING
2121
Fanfictionآخه کی فکرشو میکنه نامجونی که خدای رپِ کره ست وقتای استراحتش بشینه سَلین بخونه؟! اما من این شانسو داشتم که نه فقط موقع کتاب خوندن کنارش باشم ، بهش تکیه بدم ، سرمو رو سینه یا پاش بزارم ؛ بلکه حرفا و فکراشو بشنوم ، ببوسمش ، حسش کنم ، عطرشو ببلعم و...