Part 15

1.3K 180 36
                                    



فلش بک

چشمام اونقدر سنگین شده بودن که انگار پشت هر پلکم یه وزنه ی ده کیلویی گذاشته بودن.

سمت راست صورتم هنوز بی حس بود و گونه ی چپم هم اونقدری ورم کرده بود که نتونم به خوبی ببینم.

چرا ؟ کجای راهو اشتباه اومدم ؟ از کجا همه چیز شروع شد؟ شاید باید به حرف تهیونگ گوش میدادم و باز نمی رفتم سراغش . من احمق بودم که فکر میکردم میتونم با بودن کنارش خوبش کنم. نامجون واقعا روانی شده! اما از اون روانی تر منم که هنوز بر میگردم سمتش. از اون روانی تر منم که هنوز دوسش دارم ولی نمی تونم مثل اوایل تحمل کنم ، چیزی نگم.

" جین  ؟"

چشمامو آروم باز کردم و صورت غمگین و نگران تهیونگ رو بالا سرم دیدم.

با دیدنش خیالم راحت شد. انگار بعد از سال ها گم شدگی به خونه برگشته بودم. بغضم شکست و با اینکه تو اون شرایط گریه کردن دردناک بود ولی نتونستم جلوی اشکامو بگیرم.

دستشو رو سرم کشید و با چشمای اشکیش بهم نگاه کرد.

" هیشش... همه چی درست میشه جین. بهت قول میدم "

" نمیشه ته نمی...شه. من گند زدم. خسته شدم. " گریه م شدت گرفت.

تهیونگ چونشو رو سرم گذاشت و دستامو نوازش کرد.

" هنوز میتونی درستش کنی . هنوزم وقت هست. "

" میخوام برم پیش مامانم. دیگه نمیتونم اینجا رو تحمل کنم. میخوام برگردم "

" باشه جین باشه. بعدا راجبش حرف میزنیم. "

" دکتر نگفت کی میتونم برم خونه ؟"

تهیونگ عقب کشید و رو صندلی کنار تخت نشست. دستامو بین دستاش گرفت .

" نپرسیدم چیزی. ولی باید دست کم یکی دو روز اینجا بمونی استراحت کنی .."

حرفشو قطع کردم :" نه لطفا... میخوام برم خونه "

" با این وضعت که نمیتونی تنها بمونی اخه ... بیا خونه ی من حداقل اونجا من هستم برات غذا اینا درست کنم "

صدای بسته شدن در و بعدش هم صدای نامجون مکالممون قطع کرد.

" نمیخواد. من خودم مراقبشم "

قبل اینکه من چیزی بگم تهیونگ از رو صندلی بلند شد و با عصبانیت به نامجون نگاه کرد .

" دقیقا چه کوفتی میزنی تو ؟ فکر کردی احمقم بذارم بعد این همه بلایی که سرش اوردی دوباره برگرده پیشت ؟"

نامجون دستاشو به کمرش زد و سینه به سینه ی تهیونگ قرار گرفت.
از استرس اینکه نکنه اتفاقی بیفته به ملحفه چنگ میزدم.

" اینا به تو هیچ ربطی نداره. یه چیزیه بین من و جین. به عنوان دوستش بهت اجازه دادم بیای ملاقاتش وگرنه اگه نمی خواستم حتی تا صد سال دیگه هم متوجه نمی شدی چه اتفاقی براش افتاده "

" اگه تا الان هر بار هیچی بهت نمی گفتم و سعی میکردم وارد مسائل بینتون نشم به خاطر این بود که هنوز امید داشتم اونقدر آدم هستی که بلایی سرش نیاری ولی الان با این وضعی که دوستمو انداختی رو تخت بیمارستان دیگه ساکت نمی شینم "

با صدای ضعیف صداش کردم :" ته... تمومش کن "

جفتشون بهم نگاه کردن.

" چیو تمومش کنم ؟ نمی بینی این روانی داره چه بلایی سرت میاره ؟"

نامجون یقه ی پیرهن تهیونگ رو تو مشتش گرفت و با فریاد خفه ای گفت :" حرف دهنتو بفهم "

تهیونگ پوزخند زد :" تو هم مراقب رفتارت باش. من جین نیستم هیچی بهت نگم. کوچیکترین حرکتی بکنی برات بد تموم میشه "

و بعد دستشو از پیرهنش کشید.

قبل از اینکه از اتاق خارج بشه بهم نگاهی انداخت و گفت :" می رم بپرسم میشه همین امروز ترخیصت کنن. می برمت خونه ی خودم. نمیخواد پیش این دیوونه بمونی "

و من و نامجون تنها گذاشت.


رومو سمت پنجره کردم و پتو رو تا صورتم بالا کشیدم.

حس کردم که اومده نزدیکم.

صدام زد :" جین ؟"

جوابشو ندادم.

ادامه داد :" دیروز واقعا نفهمیدم چی شد فقط وقتی دیدم داری با یونگی چت میکنی یه لحظه دیوونه شدم "

بهش نگاه کردم.

" تو همیشه دیوونه می شی نام ! و میدونی چیه ؟ این دیوونگیتو فقط به من نشون میدی . چرا نرفتی پیش یونگی و اونو به این روز ننداختی ؟ "

حرفمو قطع کرد :" چون من تو رو دوست دارم "

پوزخند زدم :" چون منو دوست داری ؟ خنده داره. چون منو دوست داری منو می زنی ؟ منو اذیت میکنی ؟ بهم‌تجاوز میکنی ؟"

" من کی بهت تجاوز... "

" حرف نزن! همه ی اون روزا و شبایی که به زور باهام سکس میکردی تجاوز محسوب میشد "

با صدای بلند خندید :" فکر نمیکنی داری زیادی شلوغش میکنی ؟"

از عصبانیت نفس کم آوردم.

" دیگه حالم داره بهم میخوره از اینکه این همه عذابم بدی و بعدش با یه جمله ی ' چون دوست دارم ' خودتو توجیه کنی و بدتر از اون فکر کنی میتونم منم با همین جمله ببخشمت! ولی نه ! از اولم ادامه دادنمون اشتباه بود. از اولم نباید بعد اینکه باهات کات کردم دوباره برمیگشتم."

نگاهش رنگ تعجب و ناباوری گرفت.

" ولی من بخاطر تو داشتم می مردم. "

صدامو بالا بردم :" ولی نمردی ! هان ؟ اونی که الان هر روز و هر لحظه داره میمیره منم. این حساب نمیشه ؟"

" تو دیگه از یه رابطه چی میخوای جین ؟ دلیل همه ی دعواهات همین خودتی . تویی که همیشه زبونت درازه .... همیشه از یه چیزی ناراضی ای .... همیشه هر کاری که برات میکنم به چشمت نمیاد ...."

اینبار داد زدم :" چیکار کردی برام ؟"

بیشتر از اون نمی تونستم تحمل کنم. نمی تونستم این جو مسخره رو دووم بیارم. همیشه از اینکه به چیزی که از بین رفته چنگ بزنم و التماس کنم تا برام بمونه بدم میومد. و الان این دقیقا همون کاریه که دارم میکنم.

نامجون چند لحظه با گیجی بهم زل زد. لبشو گاز گرفت و قبل از اینکه چیزی بگه چند بار نفس عمیق کشید. انگار میخواست جمله بندیاشو درست کنه.

" چرا مثل همیشه حاضر جوابی نمیکنی ؟ "

" چون ..... چون نمیتونم باور کنم تو همون پسری هستی که عاشقش شدم. اون جین ، با اینی که الان جلومه زمین تا آسمون فرق میکنه "

بین حرفش پریدم :" دقیقا! دقییییقااااا ! چرا ؟ فکر میکنی چرا ؟ چون اون جینی که تو عاشقش شدی تو هیچ کجای زندگیش یه روانی مثل کیم نامجون وجود نداشت و این جینی که الان داره باهات حرف میزنه کسیه که سه سال تموم کیم نامجون رو تحمل کرده "

چشماش از اشک خیس شدن.

چند ثانیه بعد گفت :" تو خیلی ظالمی جین! خیلیییی. همیشه با بی رحمی کلی حرف بهم میزنی . با بی رحمی نقطه ضعفامو مسخره میکنی ، با بی رحمی تحقیرم میکنی ، با بی رحمی همیشه ازم طلبکاری ، با بی رحمی منو با بقیه ی آدما مقایسه میکنی...  تو از منم ترسناک تری ! من فقط داد می زنم ، می زنم می شکونم مواد می کشم ولی تو .... تو اونقدر وحشتناکی که همیشه با یه قیافه ی مظلومانه ازم همه جا بد میگی. جوری وانمود میکنی که انگار دزدیدمت ، که انگار به زور ازت خواستم باهام قرار بزاری ، به اجبار مجبورت کردم خونه ی سه هزار میلیاردی که برات خریدمو قبول کنی ، چاقو زیر گلوت گذاشتم که قبول کنی هر سال تابستون هر سال کریسمس باهام بیای هاوایی ، فرانسه ، ایتالیا ، مکزیک ... طوری رفتار میکنی که انگار از هیچ کدوم از اینا لذت نبردی. همیشه از هیچ لحظه ای با من بودن خوشحال نشدی . یعنی من هیچ وقت نتونستم خوشحالت کنم ؟ نه حتی وقتی کلید ویلا رو برای اولین سالگردمون بهت دادم !؟ نه حتی وقتی که برای مامانت ماشین خریدم تا راحت تر زندگی کنه ؟! "

انگشتاشو لای موهاش فرو برد و چرخی دور خودش زد.

" تو خیلی بی رحمی ...‌ "

گفتم :" مشکل خودته! مشکل خودته که همه چیزو با پول و مادیات می سنجی "

وسط اتاق رو به روی تختم ایستاد و در حالیکه سعی میکرد صداش بلند نشه و فریاد نکشه با حرص گفت :" من از اول اینطوری نبودم ، بودم ؟ تو منو به این روز انداختی "

خندیدم! حرف زدن باهاش هیچ فایده ای نداره.

" شب دومین سالگرد دوستیمو یادت میاد کجا بودی ؟ هاان ؟"
اخم کردم. سعی کردم یادم بیاد.

نامجون پوزخند زد :" بذار من بهت بگم. اون شب لعنتی می خواستم یکی از ارزوهای بچگیتو براورده کنم . یه شب نشینی تو چادر کنار ساحل . یادت اومد ؟ از یه ماه قبلش تمام برنامه هامو کنسل کردم‌ جون میخواستم اون شب پیشت باشم چون میخواستم خوشحالت کنم چون میخواستم یه بار دیگه ازت بشنوم که چقدر کنارم خوشحالی چقدر کنارم خوشبختی . ولی وقتی بهت زنگ زدم گفتی مشتریات زیادن و نمیتونی مغازه رو ول کنی . یادت اومد ؟ آرههههه ؟ "

چیزی نگفتم. چون ترس از اینکه اون شب نامجون چی دیده تمام وجودمو گرفته بود.

دستاشو محکم زد به تخت و دوباره پرسید :" پرسیدم یادت میاد ؟"

با حرص بهش نگاه کردم :" نههه ! نمیدونم داری از چی میگی ؟"

" وقتی ماشینو جلوی مغازت پارک کردم نمی دونستم اون صف مشتریایی که میگی کجا دود شدن رفتن ؟! مغازت بسته بود و همه ی چراغا خاموش بودن. اما انگار اونقدر عجله داشتی که یادت رفته بود قفلش کنی. وقتی که رفتم بوی الکل و ماریجوانا کل مغازتو پر کرده بود. می بینی ؟ تو حتی قبل از منم مواد می کشیدی تجربشو داشتی ! "

" تمومش کن ! "

" چرااا؟ نمیخوای یادت بیاد ؟ نمیخوای یادت بیفته چطوری زیر یکی از مشتریات داشتی بفاک می رفتی ؟ نمیخوای اون لذت بی نهایتی که داشتی می بردی رو دوباره به یاد بیاری ؟ تو خودت همونی نبودی که به اون عوضی گفتی که هیچ وقت تا این حد از سکس لذت نبرده بودی ؟ و بعد اون کثافت چی گفت ؟ گفت از اون سلبریتی عوضی بکش بیرون و بیا تو گالریم تا کلی از این لذتا بهت بدم . .... "

قلبم به تپش افتاده بود! باورم نمی شه نامجون اون شب اونجا بوده. باورم نمی شه تمام این مدت می دونسته و چیزی به روم نیاورده.

" می تونستی به جای سکوت این همه وقت بهم بگی ! می تونستی همون شب بیای و خودتو نشون بدی ! چرا چیزی نگفتی ؟"

نامجون اشکاشو پاک کرد :" چون می ترسیدم اگه بفهمی که می دونم از پیشم بری. چون هنوز خیالم راحت بود بعد از اینکه از صبح تا شب تو استودیو ی اون عوضی هرزگی میکردی به اسم ' مدل برهنه ی نقاشی ' یا هر کوفت دیگه ای شبش میای پیشم. تو خونه ی من اون کثافتا رو از تنت می شوری ، سرتو رو سینم می زاری و میخوابی . چون هنوز دلم به همه ی اینا خوش بود. "

زبونم بند اومد. چی باید میگفتم؟ حس احمقا رو پیدا کردم. انگار نامجون تمام این مدت داشت بهم میخندید.

" اگه به روم میاوردی خیلی بهتر از این بود که اینطوری این همه سال بهم بخندی "

نامجون تعجب کرد.

بهم نزدیک شد و تو فاصله ی کمی از صورتم گفت :" تو چه مرگته جین ؟ تو چی میخوای ؟ دارم بهت میگم میدونستم برای شیش ماه لعنتی داشتی بهم خیانت میکردی و با اینحال همچنان دوست داشتم هنوزم دوست دارم "


" برو بیرون .... نمیخوام ببینمت برو بیرون لطفا "

" جین ... چه مرگته ؟ نمی فهمی ؟ دارم میگم من هنوز دوست دارم "

داد زدم :" میخوام نداشته باشی . این همه وقت داشتی تحقیرم میکردی داشتی بازیم میدادی "

نامجون معلوم بود دیگه نمیتونه تحمل کنه. به دیوار بالا سرم مشت زد و تو صورتم فریاد کشید :" تمومش کن دیگه تمومش کننننن "

و بعد پرستارا و تهیونگ و یونگی احتمالا از سر و صدامون اومدن توُ و نامجون از اتاق بردن بیرون.

 2121Where stories live. Discover now