" بیا شامو حاضر کردم "
یه نگاه به میز بزرگ دوازده نفره ی وسط سالن انداختم که تمامش پر شده بود از انواع اقسام غذاهایی که دوست داشتم.
نگاه رنجیده ای به میز کردم و گفتم :" لازم نبود انقدر خرج کنی ؟"
میز رو دور زد و صندلمیو برام کشید عقب :" می دونم از تجملات بدت میاد ، ولی امشب میخواستم برات خاطره انگیز باشه."
رو صندلی نشستم :" ولی من این همه نمی تونم بخورم. باقیشو می خوای چیکار کنی ؟"
چشماشو تو کاسه چرخوند و با لحنی که فهمیدم کم کم داره عصبی می شه.
" سئوک جین لطفا!... یه بار شد واسه کاری که برات انجام میدم سرم غر نزنی ؟"
می دونستم اگه بخوام جوابشو بدم امشبمون مثل خیلی شب های دیگه با دلخوری و اعصاب خوردی می گذره. پس به گفتن یه متاسفم ساده اکتفا کردم.
شاممون رو تو سکوت تقریبا تموم کردیم.
" هفته ی دیگه سرمون با برنامه های دبیو گروه جدید خیلی شلوغ میشه. نمی تونم زیاد ببینمت "
شراب قرمزمو سر کشیدم.
با ابروهای گره خورده ، با تعجب پرسیدم :" هفته ی دیگه ؟!!"
نگاه دقیقی بهم انداخت و چنگالشو آغشته به سس باربیکیو کرد .
" فکر کردم نایون همه خبرا رو بهت می ده "
" نه! چیزی بهم نگفت. این روزا خیلی کم با هم حرف می زنیم. فقط می دونم که یه خروار کار و مسئولیت رو دوشش می ندازی "
پوزخند زد و پرسید:" دلت براش می سوزه ؟"
خوب می دونستم که قصدش از این دیالوگا چیه ! باز دنبال یه تایید و قسم کوفتی بود که بهش اطمینان بدم تنها کسی رو که دوسش دارم خودشه نه نایون و نه هیچ کس دیگه.
نامجون تو رابطه یه آدم فوق العاده حسود بود. کسی که با کوچیکترین چیزها حسادتش تحریک می شد و می تونسن تا چند ماه سر همون مسئله رابطه رو به گند بکشه.
به خاطر همین حس حسادتش هست که به همه ی آدم های اطرافم شک داره ، فکر میکنه من قبلا با همه ی اونا بودم و هنوز دوسشون دارم.
یادمه اون اوایل به خاطر صمیمیتی که با تهیونگ داشتم تا پای کات کردن هم رفتیم. اما وقتی فهمید که تهیونگ با یه پسر دیگه ای تو رابطست شب ساعت سه صبح اومد دنبالم و بردتم برج نامسان و ازم معذرت خواهی کرد.
با صداش از فکر بیرون اومدم :" شنیدی چی گفتم ؟ "
با گیجی گفتم نه
" ازت پرسیدم این اواخر نایونو دیدی ؟"
" نه. فکر کنم یه دو هفته ای میشه که همو ندیدیم "
لبخند تلخی زد و سرشو با بریدن گوشت استیکش گرم کرد.
بهش خیره شدم.
نمی فهمیدم چرا انقدر باید وسواس داشته باشه!؟ اینطوری نیود که من یه آدم معروف یا خاصی باشم ؛ بر عکس خودش من یه پسر معمولی بودم که تا قبل از دیدن نامجون به سختی داشت تلاش میکرد تا هویتشو مخفی نگه داره.
قشنگ هم یادمه که چندین هزار بار بهش اعتراف کردم که عاشقشم.
از اون جو ابزورد و پوچی که سر میز شام بینمون به وجود اومده بود خسته شدم.
صندلمیو عقب کشیدم.
" کجا ؟"
بدون اینکه نگاش کنم گفتم :" میخوام فوتبال ببینم "
پوزخند زد و با طعنه گفت :" همیشه خودتو دست بالا می گیری"
جوابشو ندادم. چون چند بار قبلی که باهاش یکی به دو کردم نتیجه ی خوبی نداد. پس این سری هم اگه می خواستم جوابشو بدم هیچ چیز خاصی اتفاق نمیفتاد جز اینکه بیشتر به شکش ایمان میاورد .
YOU ARE READING
2121
Fanfictionآخه کی فکرشو میکنه نامجونی که خدای رپِ کره ست وقتای استراحتش بشینه سَلین بخونه؟! اما من این شانسو داشتم که نه فقط موقع کتاب خوندن کنارش باشم ، بهش تکیه بدم ، سرمو رو سینه یا پاش بزارم ؛ بلکه حرفا و فکراشو بشنوم ، ببوسمش ، حسش کنم ، عطرشو ببلعم و...