part 10

1.7K 205 18
                                    


به هیچ وجه قرار نبود امشب کوتاه بیام. حتی اگه مثل هشت روز قبل در روم باز نکنه دیگه بی خیال نمیشدم برگردم. تا خود صبح همینجا صبر میکردم.

دوباره... سه باره.... برای صدمین بار زنگ زدم.

تهیونگ حق داره. درست میگه. کسی که این رابطه رو تموم کرد من بودم پس دیگه اومدنم به اینجا بی فایده بود. شاید بخاطر همینم هست که نامجون داره نادیدم میگیره.

ولی کات کردن رابطه و ترک کردن نامجون به این دلیل که دیگه دوسش ندارم نبود. من اون کارو کردم چون حس کردم باید شروع کنم به دوست داشتن خودم. باید کم کم خودمو هم به اندازه ی نامجون دوست داشته باشم. اون کارو کردم چون دیگه داشتم از بین می رفتم ، چون دیگه کل زندگی و فکر و روحم شده بود نامجون.

دوباره زنگ زدم. سه ثانیه بعد باز زنگ زدم. تصمیم گرفتم به فاصله ی سه ثانیه ای زنگ بزنم اما زودتر از اون چیزی که فکر میکردم در باز شد!
نامجون رو به روم ایستاده بود. ولی هنوز نمی تونستم جرئتمو جمع کنم و نگاش کنم.

انتظار اینو نداشتم که نتیجه ی هفت روز پا پیچ شدنام روز هشتم جواب بده. فکر میکردم این وضع تا ماه ها حداقل ادامه داره. ولی نامجون ، این عوضی همیشه جلوتر از من فکرامو به هم می ریزه.

" خیلی عجیبی سئوکجین! طوری گیر داده بودی بهم که انگار درو باز کنم می پری بغلم و گریه میکنی "

صداش چرا انقدر عوض شده بود؟ گلوش خشک بود و صداش خش داشت... انگار خیلی وقته از صداش استفاده نکرده...

دلم گرفت! دلم برای صداش تنگ شده بود... برای جمله بندی هاش... برای ادا کردن هر کلمه ای که فقط مختص خودش بود ... برای آکسان ( تاکید در موسیقی رو میگن ) گذاری رو هر سیلاب از کلمه ها که کاملا نشون میده نامجون خدای رپ کره ست.

دستامو مشت کردم. تپش قلبم نادیده گرفتم و با تردید سرمو بلند کردم ببینمش.

لعنت به من.

لعنتتت که باعث شدم این بلا رو سر خودش بیاره.

چشماش گود رفته بودن و زیرشون کبود شده بود... صورتش  اونقدری لاغر شده بود که گونه هاش زده بودن بیرون. دیگه خبری از اون لپ ها و چال های عمیق دو طرف صورتش نبود.... رنگ چهرش زرد بود و رگه های قرمز سفیدی چشماشو پوشونده بودن.

پوزخند زد. پای چپشو از پشت پای راستش بیرون اورد و دستشو به در تکیه داد. بدنشو جلو کشید و کمی رو صورتم خم شد.

" اومدی چک کنی ببینی تا چند وقت دیگه دووم میارم ؟! "

دست راستشو بالا اورد و جلوی صورتم با انگشتاش مشغول شمارش روزها شد.

" نهایتا سه روز دیگه . سه روز دیگه بهت قول میدم مرده باشم "

جوری که حرف می زد ، جوری که نگام میکرد و بدتر از اون یه لحظه تصور کردن نبودنش ... همه ی اینا باعث شد بغضم بترکه و اشک هام با هق هق های ریزی رو صورتم جاری شن.

" من.. نمیخواستم اینطوری شه ... فکرشم نمیکردم بخوای همچین کاری کنی ...."

مچ دستمو گرفت و کشیدتم داخل خونه. درو بست و چفتی قفل رو انداخت.

همونطور که می رفت سمت آشپزخونه تا به نظرم جام نصفه ی نیمه ی شرابشو برداره گفت :" چرا فکرشو نمیکردی ؟ فکر کردنش که برات سخت نبود ، بود ؟ خودت بهم گفتی دیوونه. گفتی عقده ای. گفتی روانی . اونوقت فکرشو نمیکردی یه ادم دیوونه ، عقده ای ، روانی بخواد قرص بخوره خودشو بکشه؟!"

" فکر نمیکردم بخوای واسه کات کردن رابطمون اینکارو کنی "

جام شرابشو سر کشید ولی بدون اینکه قورتش بده مایع رو تو دهنش می چرخوند و با چشمایی که با اینکه شباهتی به قبل نداشتن ولی هنوز پر از اعتماد به نفس بودن بهم زل زد.

سمتش رفتم و دستامو به اپن آشپزخونه تکیه دادم.

گفتم :" من فقط میخواستم باهات بهم بزنم همین. اما اینکه تو بخوای خودتو بکشی و بمیری واقعا خریت ِ "

" ولی وقتی تو نبودی کنارم دیگه چه دلیلی برا زنده موندن داشتم ؟! "

چند لحظه نگاش کردم. معصومیت و صداقتی که تو لحنش بین اون خَش صداش پنهان شده بود شوکه ‌م کرد.

همون جا دوباره فهمیدم چقدر این آدمو دوست دارم. چقدر احمق بودم که سه هفته قبل باهاش کات کردم.

نامجون بطری دیگه ای برای خودش باز کرد و اینبار به جای ریختنش تو جام ، همونو سر کشید.

" چرا اونکارو کردی ؟"

دوباره سوالمو پرسیدم. با اینکه جواب داده بود ولی نمی دونستم چجوری میتونم سر صحبتو باهاش باز کنم.

قدم های سستشو از آشپزخونه گرفت و سمت اتاقش رفت. تو مسیر بین هال و اتاق دو سه باری نزدیک بود بیفته ولی به کمک دیوار و نرده تعادلشو حفظ کرد.

قبل اینکه رو تخت دراز بکشه شرابو کامل سر کشید و بطری خالیشو گوشه ی اتاق پرت کرد .

" دیوونه حالا کدوممونه ؟ من یا تویی که دوست داری دوباره حرفمو تکرار کنم ؟! "

بارونی و شال گردنمو دراوردم و رو صندلی کنار تخت پرت کردم.

کنارش رو تخت نشستم.

" متاسفم! واقعا نمیخواستم اینطوری بشه نام. اون روز فقط خسته بودم همین... عصبی بودم از اینکه هر سری باید منو چک کنی و هر دفعه باید خودمو بهت ثابت کنم. من دوست دارم. اینو جدی میگم. ولی تو هیچ وقت نمیتونی باور کنی هیچ وقت باورت نشد که این سه تا کلمه چقددر صادقانه دارن بهت گفته میشن "

نامجون خودشو رو آرنجش بلند کرد و دست کشید به صورتم.

" وقتی اون حرفا رو بهم زدی ، وقتی رفتی انگار منم تموم شدم. روزای بعدشو مثل مرده ها زندگی میکردم... از دور می دیدمت که چطوری با مستی تو بغل زنا و دخترا میفتی و باهاشون تو اتاق های وی ای پی میری . دیدنت از اون فاصله وقتی نمی تونستم بغلت کنم ، ببوسمت ، حست کنم ، صداتو بشنوم همه ی اینا می دونی چقدر دیوونه کننده بود ؟! "

اشک ها و بغض هایی که یکی یکی می ترکیدن نمی ذاشتن چیزی بگم. بد تر از اون دیدن چشمای قرمز و گونه های خیس و لب های لرزون نامجون بود.

خودمو جلو کشیدم و بغلش کردم. گرمای تنش ، حس پوست نرم و لطیف تنش مثل کسی شده بودم که بعد صد سال عذاب یک لحظه آروم شده.
همون لحظه بود که به خودم قول دادم دیگه از نامجون جدا نشم چون طعم جدایی ازش رو کشیده بودم و حسش مثل جهنم بود.

" متاسفم نامجون... من بدون تو نمیتونم "  قبل از اینکه ذهن و قلبم از گفتن اون جمله پشیمون بشن نامجون بغضش ترکید و مثل بچه ای که مادرشو گم کرده باشه تو بغلم گریه کرد.

.
.
.
.
.
.

 2121Where stories live. Discover now