Part 13

1.3K 191 24
                                    



یه عده از آدمایی که گاهی تو روزنامه یا تلویزیون می بینمشون دور نامجون حلقه زده بودن و راجع به مزخرفات صنعت موسیقی و رپ داشتن بحث می کردن.

از وقتی اومدیم اینجا نامجون منو تنها یه گوشه ول کرده و خودش اون نقاب مسخره و قلابیشو زده به صورتش و داره خوش می گذرونه.

سرم خیلی درد میکنه. اونقدر که انگار همین الاناست که منفجر بشه.

نوشیدن ویسکی و آبجو و تلاش برای مست کردن هم افاقه ای نکرد.

چقدر دلم میخواد فرار کنم ! از اینجا ، از نامجون ، از خودم ، از این رابطه ، از این وضعی که دستی دستی برای خودم درست کردم.

یه جام دیگه از گارسون گرفتن و قبل اینکه سر بکشم حضور کسی رو کنارم حس کردم. توجهی بهش نکردم. احتمالا اینم از همون هزار نفر جمعیتیه که نمی شناسمشون. جامو نزدیک لبام بردم و یه نفس سر کشیدم. اینجا بود که حس کردم یه دستی راهشو داره به زیر پیرهنم باز میکنه. با عصبانیت برگشتم سمتش. خواستم بگم داری چه غلطی میکنی ؟ ولی قبل از من اون شروع کرد.

" داری چه غلطی می کنی ؟"

اخم کردم. " ببخشید ؟"

سرشو نزدیک آورد و لباشو تقریبا به گوشم چسبوند. نفسای داغش داشت کار دستم می داد. و این آخرین چیزی بود که میخواستم.

" پرسیدم داری چه غلطی میکنی ؟ از اون اول که اومدی یه تنه کلکسیون شراب هامو غارت کردی ؟"

سرشو عقب کشید و با پوزخند رو لباش بهم نگاه کرد و چشمک زد‌ .

پلکامو رو هم گذاشتم و سعی کردم به مغز خرابم فشار بیارم.

" مین یونگی ؟!!! "

لبخند دندون نمایی زد و شونه هاشو بالا انداخت.

" چیزیه که به خودمم گفتن ! مین یونگی " و بعد به جوکش خندید.

اگه سر درد امونم می داد منم می تونستم همراهیش کنم ولی حیف که این سردرد لعنتی طبق عادت به فک و دندون هامم سرایت کرده .

" هی متاسفم پسر. اممم.... کسیو نمی شناختم.. و اوضامم یه خورده زیادی فاکد آپ بود بخاطر همین.... "

دستمو رو پیشونیم گذاشتم و فشارش دادم. درد بدی داشت تو کل سرم می پیچید.

یونگی جملمو خودش تموم کرد :" بخاطر همینم خواستی مست کنی . می فهمم. منم خیلی وقتا میخواستم بی حس بشم. الکل بهترین بی حسی موضعیه "


با تعجب نگاش کردم. چیزی نداشتم بهش بگم. از اونجایی که با تمام حرفاش موافق بودم و مخفیانه داشتم اون کسی رو که میتونه بوسه هایی که از این لبا رو پوستش کاشته میشه رو حس کنه لعنت میکردم ، ترجیح دادم تو سکوت به زل زدنم ادامه بدم.

می تونستم توجیه کنم که دلیل اون رفتار احمقانه و فکرای مزخرفم اون حجم الکلی بود که تو رگهام جریان داشت اما یونگی چی ؟ اون که مست نبود. پس چرا با نگاه عمیق و تاریکش داشت لبهامو میخورد ؟!


چند لحظه بعد سکوت مفتضحانه ی بینمون رو شکست :" نامجون خیلی ازت میگه ؟"

پوزخند زدم و وزنمو رو میزی که جلوم بود تیکه دادم.

ادامه داد :" اون اوایل فکر میکردم نهایت بتونی دو ماه تحملش کنی ولی الان سه سال شده که مجبورم میکنه به مزخرفاتش راجب خودتون گوش بدم. "

" مزخرفات ؟"

نتونستم بدبینی و شکاکیتمو قایم کنم!

سرشو تکون داد :" همین مزخرفات عاشقانه ای که شنیدنش برای ما سینگلا حوصله سر بره. "

ابروهامو بالا دادم :" تو مجردی ؟"

احتمالا از شدت تعجبم خندش گرفت.

" آخرین باری که چک کردم پنج سال می گذشت از اخرین رابطه ای که داشتم "

نفسم بند اومد! نمی دونستم چه مرگمه ولی امیدوار بودم از اثرات این الکل های لعنتی باشه.

خودمو بهش نزدیک کردم و صورتمو مقابل صورتش قرار دادم.

" و همه ی این سال ها با یه وان نایت استند سر میکردی ؟"

تو چشمام خیره شد. دوباره با همون نگاه عمیق و تاریکش جوری بهم زل زد که قلبم به تپش افتاد و دستام عرق کردن.

" برای من عشق تو سکس خلاصه نمیشه ، جین ! من برام مهمه که نیمه ی گمشدمو پیدا کنم میخوای اسممو بذاری دیوونه یا هرچی ولی عشق رو احساس کردن مهمتر از نیم ساعت هم خوابگیه برام "

با شنیدن حرفاش زبونم بند اومد. ناخودآگاه بدون اینکه متوجه بشم فکرمو بلند گفتم :" کاش نامجون هم مثل تو فکر میکرد !"

خنده ی ریزی کرد و ازم فاصله گرفت. از سینی گارسونی که درحال سر کشی به میز ها بود دو جام مارتینی برداشت .

یکیشو دستم داد و بعد از به هم زدن جام هامون یه نفس سر کشیدیم.
درد لعنتی سرم به گردن و شونه هامم زده بود و تنها چیزی که می خواستم اتاق خودم بود که برم توش مخفی شم.

دوباره فکرم کشیده شد سمت نقشه ی بزرگ فرار کردنم. در واقع هر وقت که مست میشم به این گزینه فکر میکنم و تنها دفعه ای که خیلی بهش نزدیک شدم همون زمان ِ بعد از کات کردنم با نامجون بود که تقریبا ده یازده روز زیر پتوم پناه گرفته بودم.

یونگی این بار هم سکوت رو شکست.

" نامجون آدمی نیست که خیلی راحت بشه باهاش کنار اومد. الان نزدیک ده ساله که باهاشم و می تونم ببینم که قرار نیست هیچ وقت دیگه عوض بشه. "

صداش همیشه اینطوری خش دار و بم بود یا باز من زیاده روی کردم تو نوشیدن ؟!

ادامه داد :" همینطور می تونم ببینم چقدر داره بهت سخت می گذره. تو پسر خوبی هستی . و قطعا لیاقتت خیلی بیشتر از دوست احمق و روانی منه. اما میخوام ازت تشکر کنم که تو این سالها کنارش موندی. شاید زیاد به چشم نیاد ولی لطف بزرگی به نامجون کردی. واقعا میگم. از ته قلبم "

حس کردم اگه یه ذره دیگه بیشتر به طرز حرکت لب ها و شنیدن حرفاش دقت کنم گند بزرگی بالا میارم. پس سریع نگامو به پشت سرش دادم و با استرس انگشتامو تو هم گره کردم.

به ارومی زیر لب گفتم :" مرسی یونگ "

و وقتی تازه نگام معطوف چشمای تعجب زدش شد فهمیدم چی گفتم!!

خودمو اصلاح کردم :" یونگ...ی . یونگی "

ناشیانه خندیدم و گردنمو خاروندم.

" متاسفم. منظوری ندااشتم "

سریع تو حرفم پرید :" نه اکیه! دوسش داشتم "

و به دستاش نگاه کرد و با لبخند پهنی رو لباش تکرار کرد :" یونگ "
ساعت حدودای سه اینطورا بود که بالاخره سر و کله ی نامجون پیدا شد.

تو تمام اون مدت یونگی کنارم مونده بود و با اینکه خودش میزبان بود ولی فقط داشت با من حرف میزد ، به من گوش میداد ، به من نگاه می کرد و .... . نمی دونم چی تو همه ی اینا بود که باعث شد بعد از سال ها ، درست ترش بخوام بگم ، بعد از وقتی که نامجون رو دیدم ؛ باز دلم گرم بشه. سینه م سبک بشه و شونه هام خالی بشن. سرم هوا بگیره و کودک احمق درونم مثل دیوونه های دوازده سیزده ساله بخنده و به قلبم چنگ بزنه!

شاید بیشتر از دو سه ساعت داشتیم با هم حرف می زدیم و بعد از چهل دیقه که بخودم اومدم دیدم که دیگه خبری از سر درد نیست ، دیدم که ممکنه یه راه حل دیگه ای هم برای تسکین درد هام وجود داشته باشه و شاید همیم الانشم اون راه حل رو پیدا کردم.

یونگی بهم گفت با عشق اولش دو سال رابطه داشته. دختره هم کلاسیش بوده و حتی تو دانشگاهم با هم ادامه دادن ولی یه روز وقتی بر میگرده سوئیت مجردیش می بینه دختره تمام وسایلشو جمع کرده و با یه نامه ی دو خطی ازش خدافظی کرده.

لبخند تلخی زد و گفت :" احمق فقط برام نوشته بود غذای یه هفتتو آماده کردم تو یخچاله. خدافظ "

کمرو خم کرده بودم و دستام زیر چونم بود و مشتاقانه منتظر ادامه ی صحبتش بودم.

یونگی گفت :" اولش قاطی کردم. فکر کردم واقعا بازیچه ی دستش شده بودم این دو سال. بعد سه چهار روز وقتی دیدم تلفنش خاموشه و دوستاشم ازش خبری ندارن رفتم دگو. شب بود که رسیدم گذاشتم فردا صبحش که شد بیفتم دنبالش. فرداش با توپ پر رفتم خونش. در حیاطشون باز بود. کلی ادم اونجا پشت هم وایستاده بودن. جلوتر که رفتم دیدم خودشه. عکسشو زدن رو دیوار و پدرش داره گریه میکنه. اونجا بهم گفتن خودکشی کرده چون بهش تجاوز شده بود. یه نفر دیگه بهم گفت حامله بوده از همونی که بهش تجاوز کرده.

اون لحظه نمی شد جلوی خندمو بگیرم. می دونی که مردم عاشق اینن که واسه مرده حرف در بیارن مخصوصا وقتی ببینن طرف یه دختر بیست ساله بوده.

بالاخره آخرش فهمیدم که حاملگیش راست بوده. نه اونجا. وقتی بعد یه ماه برگشتم خونه تا وسایلمو جمع کنم دیدم لای تی شرتام دفتر خاطراتشو گذاشته. تو یکی از صفحه هاش عکس سونوگرافی بچمون بود. اما صفحه های بعدش پر بود از ذهنیات ترسناکش. می ترسید که بهم بگه و من بچه رو نخوام. می ترسید که باباش بفهمه و دیوونه بشه. می ترسید که من به آرزوم نرسم. می ترسید که بچه رو بندازه. ولی اخر سر از اینکه خودشو بکشه نترسید! "

شنیدن و دونستن همه ی اینا برام ارزشمند بود. چون نامجون تو این سه سال حتی یک بار هم هیچی رو از خودش برام تعریف نکرده و حتی نخواسته چیزی رو هم از من بدونه!


نامجون اومد و بین من و یونگی قرار گرفت. همزمان هم من ، هم یونگی از بوی مواد و الکل صورتمونو جمع کردیم.

نامجون رو کرد به من و گفت :" بهت خوش گذشت بیبی ؟ "

دیدن چشمای به خون افتاده و قرمزش ، صورت رنگ پریده و پیشونی عرق کردش ، مثل روز برام روشن بود باز زیاده روی کرده. بااز قراره تا دو سه روز رو تخت دراز کش بیفته!

صورتشو جلو کشید و لباشو رو لبام گذاشت. سعی کردم از خودم دورش کنم. دستامو رو سینه هاش گذاشتم و با نهایت قدرتم هولش دادم عقب. اما با لجاجت دوباره خودشو نزدیکم کرد و اینبار گردنمو بوسید. سرشو با دستام گرفته بودم و میخواستم از خودم جداش کنم. ولی زورم‌نمی رسید.

ول کردم. دست از تقلا کردن برداشتم. به هر حال اولین بارشم نبود که داشت بر خلاف میلم کاری میکرد.

نفس عمیقی کشیدم و درست لحظه ای که میخواستم باهاش راه بیام و از بوسه های خیسش لذت ببرم نگام به یونگی افتاد.

بهم خیره شده بود و برای اولین بار تو اون شب بدون هیچ حسی داشت بهم نگاه میکرد. یه لحظه خجالت کشیدم. از خودم . از موقعیتی که توش بودم و باید یونگی شاهدش می بود.

پس دوباره سعی کردم تا نامجونو از خودم دور کنم و این دفعه موفق شدم. تونستم. به محضی که ازم جدا شد با سرعت از اونجا دور شدم و رفتم بیرون.



به دستمال تو دستم که روش شماره ی یونگی بود نگاه کردم.
دو به شک بودم که بهش زنگ بزنم یا نه. بیشتر دلم میخواست بهش زنگ بزنم تا صداشو بشنوم.

با شنیدن صدای قدمای نامجون دستمالو به سرعت تو کیفم گذاشتم و از رو کاناپه بلند شدم.

نامجون با گیجی داشت تو راهرو تلو تلو میخورد. سمتش رفتم و زیر بغلشو گرفتم :" مگه نگفتم هرچیزی که میخوای صدام کن "

" میخوام برم دوش بگیرم "

نالیدم :" تو که صبح رفتی . هنوز دو ساعتم نمیشه "

مصرانه دستشو ازم جدا کرد :" باید برم دوش بگیرم. باااید. "

چشمامو چرخوندم و به خودم لعنت گفتم.

در حموم براش باز کردم و کمکش کردم تو وان بشینه.

غر زد :" پس چرا این آب نداره ؟"

جوابشو ندادم. شامپوهاشو دوباره از کابینت بیرون اوردم و بالا سرش گذاشتم.

" گفتم چرا این آب نداره ؟"

با بی حوصلگی بدون اینکه نگاش کنم شیر اب داغُ باز کردم و گفتم :" چون همین ده دیقه پیش ابشو خالی کردم "

بلند شد و مچمو گرفت. منو سمت خودش کشید :" تو هم باهام بیا"

عقب کشیدم و بعد از تنظیم حرارت اب گذاشتم تا وان دوباره پر بشه.

" نمی تونم. باید برم مغازه "

" امروز نرو. به اون دوستت ... چی بود اسمش تهیون؟! تکیونگ .... بگو جات وایسه "

با حرص نگاش کردم و بهش چشم غره رفتم.

" تهیونگ خودش دست تنها بیشتر از این نمی تونه اونجا وایسه "

با تمسخر خندید :" دلت برای دیکش تنگ شده پس لابد "

با عصبانیت از جام بلند شدم و شیر دوش رو گرفتم و اب داغ رو تا اخرش باز کردم و سمت نامجون گرفتم.

از شدت حرارت و داغی اب داد می زد :" بگیرش اون طرف، روانی. عوضی داری می سوزونیم "

بعد از سه چهار ثانیه شیر دوشو پرت کردم زمین.

صورتشو با دستام محکم‌گرفتم و تو صورتش داد زدم :" برو بمیر عوضی "

و از حموم رفتم بیرون.

فکرم کار نمی کرد. حتی هیچ ایده ای نداشتم که برای چه کوفتی دقیقا اون کارو کردم. رفتم اتاقش و لباسامو از رو رگال برداشتم ولی جلوی چارچوب در ایستاده بود. پوست سر شونه هاش از داغی اب سرخ و ملتهب شده بود. بغضم گرفت. از خودم بدم اومد. صدای تو سرم بهم گفت این آخریا تو آدم بده ی این رابطه شدی کیم سئوک جین.

نامجون محتاطانه و به آرومی صدام زد :" سئوک جین !"

و همین کافی بود تا محکم تو بغلم بگیرمش و همونجا تو آغوشش بشکنم و گریه کنم.

دستاشو به ارومی پشتم می کشید و بوسه های سبکی رو نرمه ی گوشم می ذاشت :" هیسس... میفهمم. متاسفم. تقصیر من بود... .... نباید زیادی اذیتت میکردم.... هیسس ... عزیز دلم همه چی درست میشه. ما درست می شیم. من درست میشم.... بهت قول می دم.... جین.... جین خوشگلم...... متاسفم "


و با هربار شنیدن اون کلمات و جملات گریم شدیدتر می شد و از خودم بیشتر بدم میومد.












 2121Where stories live. Discover now