بدون حرفی خواستم از ماشین پیاده شم که دستمو گرفت.
نامجون : دلم برات تنگ میشه بیبی ! تو چی ؟
لبخند زورکی زدم و سرمو تکون دادم. " منم "
چشم رو هم بذاری یه هفته تموم شده میام می بینمت "
چیزی نگفتم و از ماشین پیاده شدم. صبر کرد تا وارد خونه شم و منم بر خلاف همیشه که یه کم مکث میکردم ، براش دست تکون می دادم ، بدون اینکه برگردم و عقبو نگاه کنم کلید انداختم و رفتم تو خونه.
درُ پشت سرم بستم و بهش تکیه دادم. چشمامو رو هم گذاشتم .
به خیالای خامی که تو سرم واسه شبی که قرار بود با هم بگذرونیم می پروروندم خندیدم.
دیشب هم مثل خیلی از همون شبا گند خورد توش. اما انتظار چیو می تونستم داشته باشم ؟! یه شب رومانتیک و آروم ؟ مسخرست! با نامجون همچین شبی هرگز به دست نمیاد.
بعضی وقتا فکر میکنم نفرت خاصی نسبت به آرامش داره. به محضی که ببینه همه چیز بینمون خوبه ، نتونسته ازم ایرادی چیزی بگیره یه درامای جدید درست می کنه.
درست مثل دیشب!
جلو خودمو گرفتم تا اتفاقای دیشبو یادم نیارم.
تکیه مو از در گرفتم و سلانه سلانه سمت اتاقم رفتم.
لباسامو همرو درآوردم و انداختم تو ماشین. تنم هنوز چسبناک و کثیف بود. به سر و وضعم تو آینه نگاه کردم. تمام سر شونه ها و سینه و دور نافم ، داخل رون های پام ، کمرم ... همش جای کبودی و خون مردگی بود.
شاید خنده دار به نظر برسه. حتی مطمئنم اگه تهیونگ همچینی چیزی رو بشنوه از خنده می میره. حق هم داره! کی می تونه باور کنه یه نفر تو یه رابطه ای باشه و در عین حال پارتنرش بهش تجاوز هم کنه ؟! مردم وقتی همچین چیزیو بشنون بلا استثنا میگن اونا با همن و هر رابطه ای که بینشون به وجود اومد به خواست دو نفر بود ، وگرنه خیلی راحت اگه یکیشون نمی خواست می تونست نارضایتیشو بگه.
راست هم میگن! ولی اگه بگی هم تفاوتی نداره. چون قراره جور دیگه ای عذاب بکشی.
واکمنی که کادو تولد چهارده سالگیم بود از کشو پاتختیم دراوردم و روشنش کردم.
همونطور که جلوی آینه داشتم به بدن به فاک رفته و کبودی ها و خون مردگی هام نگاه میکردم ، صدامو ضبط کردم :"
ساعت ده و نیم صبحه ! نامجون رسوندتم خونه. دیشبم مثل خیلی وقتای دیگه حرف نایونو پیش کشوند. یکی از همین روزا میرم باهاش همه چیزو تموم میکنم. بهش میگم که گیم ! میگم که دوست پسر دارم ، میگم که هیچ علاقه ای بهش ندارم... به درک اگه نامجون با این کارم مخالف باشه ، به درک اگه مجبورم کرده برای ظاهر سازی با زندگی خودم و نایون بازی کنم. من خسته شدم. خیلی خستم. دیشب دوباره اون کارو تکرار کرد. دوباره زد زیر گوشم. بار اولی که کتکم زد ، خودش شوکه شد ، چشماش گرد شدن ، غمیگن شد اما دیشب بدون هیچ حسی ، بدون هیچ مکثی به تهمتاش ادامه داد.
هیچ حسی بهش نداشتم. اصلا دلم نمیخواست لمسم کنه ولی اون مجبورم کرد. به زور دستامو به تخت بست و چشمامو با کرواتش بست. تمام فانتزی های سادیستیکشو روم پیاده کرد.
ولی می دونی بیشتر از همه از چی حالم بهم میخوره ؟ از اینکه حتی تو اون لحظه هایی که داشت با دیلدو و دیکش به فاکم میداد و با شلاق می زدتم ، همچنان دوسش داشتم.
حتی همین الانم که دارم راجبش حرف می زنم دوستش دارم، عاشقشم چون میدونم دست خودش نیست. میدونم ناخواسته این کارا رو میکنه چون عاشقمه چون بلد نیست جور دیگه ای عشقشو بهم نشون بده...
وگرنه این نامجون همون نامجونیه که تمام برج نامسانو روز تولدم چراغونی کرد و برام حلقه ی الماس خرید ، جلو پام زانو زد و با گریه ازم خواست دوست پسرش بشم. این نامجون همونیه که هر شب خسته و کوفته بعد از شرکت میومد دنبالم و با هم می رفتیم قدم می زدیم ، فقط بخاطر اینکه دلم میخواست قبل از مرگم ایلسانو ببینم یه هفته مرخصی گرفت و بردتم اونجا.
اون واقعا دست خودش نیست. منم واقعا نمی تونم از دوست داشتنش دست بکشم.
بعد از ضبط صدام واکمنو سر جاش گذاشتم. تصمیم گرفتم قبل اینکه برم حموم به جونگ کوک زنگ بزنم.
شیشمین بوقی که خورد تلفنو جواب داد :" بله هیونگ ؟"
کجایی جونگ کوکا؟ برا شام منتظرتم یادت نره ؟! "
صدای خنده هاشون با تهیونگ از پشت تلفن میومد. بین خنده هاش گفت :" هیونگ ! ته میگه تو بیای خونش شامو اونجا سه تایی بخوریم. میخواد خودش برامون پاستا درست کنه."
با تمسخر خندیدم :" خیله خب! من تا یه ساعت دیگه می رسم به نفعتونه خونه رو جمع و جور کرده باشین "
صدای داد تهیونگو شنیدم که میگفت :" اون دیگه خونه ی خودمه دلم میخواد شلخته باشه "
تماسو قطع کردم و رفتم که دوش بگیرم.
خونه ی تهیونگ فقط دو تا کوچه با مغازم فاصله داشت. تو ماه یه روز از روزای کاری ، مغازه رو می بندم و به خودمون مرخصی میدم.
از جلوی مغازه که رد شدم چند دیقه وایستادم و از بیرون تماشاش کردم.
داشتن این مغازه و این شغل از بچگی آرزوم بود. همیشه دوست داشتم یه فروشگاه بزنم که تمام آلبوم ها و صفحه های موسیقی رو داشته باشه ، جایی رو باز کنم که آدما با خیال راحت بیان و بخشی از خستگی روزانشونو اونجا در کنن و موزیک مورد علاقشونو گوش بدن ، با دوستاشون راجب خواننده های محبوبشون حرف بزنن ، به کسی که دوسش دارن صفحه ی مورد علاقشو هدیه بدن و از این جور چیزا.
یاد حرف نامجون افتادم که بهم گفت کسی که تو این رابطه بیشتر داده منم.
راستم میگفت! حتی همین مغازه رو به کمک نامجون تونستم داشته باشم وگرنه اگه اون نبود نمی تونستم دو قسط آخرشو بدم و بانک مغازه رو میگرفت و تو مزایده می فروختتش.
برای چندمین بار تو طول روز خودمو دلداری دادم که نامجون دست خودش نیست! من مقصرم ! من عصبانیش می کنم ! اون دوستم داره عاشقمه....
همه ی این حرفا رو تا وقتی که برسم خونه ی تهیونگ با خودم تکرار میکردم.
زنگ آیفونو زدم اما کسی درو باز نکرد.
چند دیقه بعد تهیونگ سرشو از پنجره بیرون کرد و صدام زد :" سئوکجینیی.... آیفون خرابه . کلید میندازم خودت درو باز کن "
کلیدو از رو اسفالت برداشتم و وارد شدم.
اولین بویی که به مشامم خورد بوی سوختگی و ترکیب دو سه تا برند ادکلن بود.
لایه های دود تقریبا داشتن از بین می رفتن اما خب بازم نمیشد جایی رو خوب دید.
با آرنجم جلوی بینیمو گرفتم :" چه افتضاحی به بار اوردی باز ؟"
تهیونگ با حوله سعی داشت هوا رو به جریان بندازه.
گفت :" این دفعه حقیقتا تقصیر من نبود. برادرت خیلی خوردنی شده بود عقل و هوشمو برده بود یادم رفت غذا رو گازه "
قبل اینکه بتونم چیزی بگم جونگ کوک از پشت خودشو انداخت روم و دستاشو دور گردنم حلقه کرد.
دلم براات تنگ شده بوددد کلییی "
برگشتم و موهاشو بهم ریختم. لبخند زدم :" ما که تازه سه روز پیش همو دیدیم که "
خودشو لوس کرد و انداخت بغلم :" هرچی. این روزا واقعا داره بهم سخت می گذره هیونگ "
صورتشو بین دستام گرفتم و به چشماش خیره شدم :" چطوره به نظرت همین الان که فقط یه هفته به دبیوتون مونده جا بزنی و بیای از کمپانی بیرون ؟"
خندید :" راست میگی هیونگ ؟ میتونم ؟ می تونم واقعا قید دبیو رو بزنم و بیام پیشت زندگی کنم. دیگه مجبور نیستم ساعت چهار صبح بیدار شم تمرین رقص کنم ، رژیم بگیرم ... می تونم هر وقت که خواستم ته رو ببینم "
حرفشو قطع کردم :" یه کم دیگه دووم بیار ! مطمئنم وقتی دبیو کنین اونقدر طرفدار پیدا کنی که بهت مزه کنه آیدل شدن. الان چون فشار تمرینا روت زیاد شده خسته شدی. کم کم درست می شه. یادت نرفته که این آرزوی بچگیته "
لباشو جلو داد و از بغلم رفت بیرون.
پنجره ها رو باز کردم و در واحد رو چند بار باز و بسته کردم که دودا برن بیرون.
یه ساعت بعد تقریبا تونستیم هوای تازه ای تنفس کنیم.
تهیونگ با سه تا بطری سوجو تو دستش اومد کنارم نشست.
گفت :" حالا که پاستامون به فاک رفت چطوره زنگ بزنم مرغ سوخاری بیارن با سوجو بخوریم هان؟ تازه جین هم مجبور نیست شب بره خونش. میتونه همینجا بخوابه.
بد پیشنهادی نبود! واسه همین قبول کردم که یه شب پسرونه بعد از مدت ها با هم داشته باشیم.
دور دوم نوشیدن هنوز شروع نشده بود که منیجر جونگ کوک زنگ زد بهش گفت باید برگرده کمپانی. طراح رقصشون یه ایده ی بهتر به سرش زده و اونا وقت کافی برا تمرین رقص جدید ندارن باید از همین امشب شروع کنن.
جونگ کوک با کلی عصبانیت و نفرت لوازمشو جمع کرد و رفت.
تهیونگ بعد از بستن در گفت :" میترسم یه وقت جا بزنه. "
لیوانو سر کشیدم :" تو فکر میکنی گروه های بزرگ موسیقی همینطوری الکی و یه شبه معروف شدن ؟ باید سختی بکشه تا برای موفقیت حریص تر بشه. دوست ندارم مثل من به کمترین چیزا قانع باشه. برادرم باید به بهترین ها برسه "
تهیونگ سری تکون داد و چیزی نگفت. بینمون سکوت دلنشینی شکل گرفت.
بودن با تهیونگ رو به خاطر همین دوست دارم ؛ اینکه مجبور نیستی جلوش تظاهر کنی و الکی حرف بزنی. اون هرطوری که باشی رو درک میکنه ازت چیزی توقع نداره.
بطری سوم سوجو رو سر کشیدم. تهیونگ با تعجب نگام کرد ولی وقتی دید دارم آخرین قطره هاشم میخورم سعی کرد بطری رو ازم بگیره.
هی معلومه چیکار میکنی ؟"
چیزی نگفتم. سرم داغ کرده بود و گوشام هوا گرفته بود. داستم مست می شدم.
تهیونگ سوالشو جور دیگه ای پرسید :" اوضات با نامجون خوبه ؟"
پوزخندی زدم و پیشونیمو رو شونش گذاشتم.
چرا هنوز باید اون روانی رو دوست داشته باشم تهیونگا ؟"
دستی تو موهام کشید و بغلم کرد.
شاید چون می دونی که عاشقته ! "
گفتم :" ولی عشقش ترسناکه... خیلی داره ترسناک میشه "
تهیونگ جوابی نداد. چشمامو رو هم گذاشتم و سعی کردم برای چند لحظه ام که شده به چیزی فکر نکنم.
تهیونگ :" می رسونمت خونه. نمی تونی با این وضعت تنهایی بری "
دستامو با رخوت تو هوا تکون می دادم و زیر لب برا خودم شعر می خوندم.
تقریبا از اینکه تهیونگ چطوری منو تا خونه رسوند چیزی یادم نمیاد.
فقط می دونم منو رو دوشش سوار کرده بود و از تاکسی پیاده شده بودیم.
جلوی خونه تقریبا مستی داشت از سرم می پرید.
با احتیاط منو زمین گذاشت.
ازم پرسید :" کلیدا کجاست ؟"
ولی جوابی نداشتم بهش بدم چون هیچ ذهنیتی از اینکه کلیدا کجاست نداشتم.
تهیونگ مجبور شد خودش دنبالشون بگرده. خم شد و دستاشو تو جیب پشتی شلوارم برد. لحظه ای که کلیدارو پیدا کرد صدای آشنایی باعث شد تا مرز سکته پیش برم.
نامجون با چشمای ترسناکش و صورت بی روحش بهم زل زده بود.
زیر لب ناخواسته گفتم :" مگه قرار نبود سرش با کارای شرکت شلوغ باشه ؟"
با لحن سردی صدام کرد :" کیم سئوکجین "
تهیونگ عقب کشید و با تعجب نگاشو بین ما چرخوند.
تعظیم کرد :" شمام اینجایین ؟ من جینو دعوت کردم خونم شام تنها نباشه "
حرفشو قطع کردم. و در حالیکه سعی داشتم لرزش دستام معلوم نشن گفتم :" ته کافیه دیگه میتونی بری "
نامجون لبخند تصنعی زد :" مرسی که مراقبش بودی " نگاه ترسناکشو بهم داد و گفت :" هزار بار گفتم جایی که من نیستم مست نکن اما گوش نمیده "
تهیونگ معذب شده بود. کلیدو تو دستم انداخت و سریع خدافظی کرد و سوار تاکسی شد.
نامجون قدماشو آروم آروم سمتم برداشت. ماسک و کلاهشو برداشت و دستشو دراز کرد :" کلیدا "
با لکنت گفتم :" نام جون میتونم توضیح بدم. جونگ کوک اومده بود ..."
دستشو دور مچم حلقه کرد و فشار داد. از بین دندوناش با عصبانیت غرید :" خفه شو فلن. خونه که رفتیم باهات کار دارم "
از شدت دردی که دور مچم پیچیده بود چشمام اشکی شد. چیزی نگفتم و کلیدو بهش دادم.
به محضی که در باز شد پرتم کرد تو و محکم درو پشت سرش بست.
YOU ARE READING
2121
Fanfictionآخه کی فکرشو میکنه نامجونی که خدای رپِ کره ست وقتای استراحتش بشینه سَلین بخونه؟! اما من این شانسو داشتم که نه فقط موقع کتاب خوندن کنارش باشم ، بهش تکیه بدم ، سرمو رو سینه یا پاش بزارم ؛ بلکه حرفا و فکراشو بشنوم ، ببوسمش ، حسش کنم ، عطرشو ببلعم و...