دل تو دلم نبود نامجون منو با این استایل ببینه.
وقتی تهیونگ پیشنهاد داد یه تنوعی تو ظاهرم بدم فکرشم نمیکردم پونزده دیقه بعد کاسه ی رنگ تو دستم باشه و تهیونگ افتاده باشه رو سرم و موهامو رنگ کنه.
به تصویرم تو آیینه زل زده بودم. تهیونگ سرشو از لای در اتاقم اورد تو و گفت :" نمیتونی چشم از خودت برداری ؟ "
لبمو گاز گرفتم و نگرانیمو به زبون آوردم
" اگه نامجون خوشش نیاد چی ؟ یا اگه عصبانی بشه چی ؟"
تهیونگ سرشو تکون داد :" لطفااااا.... میشه دست از توهم های مریضت برداری ؟ "
اومد تو و خودشو رو تختم پرت کرد :" کدوم مردیه که بتونه از تو بگذره ؟ مخصوصا الان که موهاتو بلوند کردی ؟"
تو دلم گفتم :" نامجونو تو نمی شناسی !"
تهیونگ بلند شد و اومد پشتم ایستاد. دستاشو گذاشت رو بازوهام و سرشو کنار صورتم رو شونم قرار داد و به تصویرم تو آینه نگاه کرد.
" سئوکجینی ! تو زیباترین موجودی هستی که رو این زمینه . پس لطفا دست از باور نداشتن خودت بردار. "
لبخند زدم و گفتم :" باشه. تونستی این دفعه هم ارومم کنی "
خنده ی مستطیلیشو نشونم داد و به باسنم ضربه زد :" برو پسر بروو ... الان ددیت اون پایین منتظرته "
چشمام گرد شد :" کدوم پایین ؟"
ولی قبل از اینکه تهیونگ جوابی بده صدای خشک و خشن نامجون از لای در اتاق اومد :" این پایین. البته وقتی دیدم چقدر یه خبر کردن معمولی طول کشید اومدم بالا ببینم مشکل چیه که..."
به جای ادامه دادن حرفش با نگاه سرد و وحشیش بهم چشم غره رفت. تازه فهمیدم هنوز دست تهیونگ هنوز رو باسنمه.
با ترس غیر قابل کنترلی ضربه ای به سینه ی تهیونگ زدم و به عقب هولش دادم.
از گوشه ی چشمم دیدم تهیونگ جا خورد ولی مشکل الان اون نبود.
در حالیکه قلبم به تپش افتاده بود و گلوم داشت خشک میشد نزدیک نامجون شدم و سعی کردم خیلی عادی رفتار کنم.
صورتمو جلو بردم و لبامو رو لباش گذاشتم. بر خلاف همیشه که عقب می کشید و میگفت الان نه ، این بار با خشونت لباشو باز کرد و زبونشو با بی رحمی تو دهنم فرو برد و بوسه ی خیسی رو شروع کرد.
هر چقدر دلم میخواست عقب بکشم و بگم کافیه نمی تونستم چون نباید بیشتر از این تحریکش میکردم. اونوقت فکر میکرد واقعا بین من و تهیونگ خبریه.
بالاخره بعد از چند دیقه نفس کم آورد و لبامو با صدای خیسی رها کرد.
تهیونگ گلوشو صاف کرد و با لکنت گفت:" وااااو!!! عجب چیزی همین لحظه دیدم. شما رو تخت چطوریین ؟"
از خجالت سرمو رو سینه ی نامجون گذاشتم و با لبه های کتش صورتمو پوشوندم.
ولی نامجون با پررویی و وقاحت تمام گفت :" اگه واقعا انقدر کنجکاوی میتونی یه شب ُ باهامون بگذرونی "
تهیونگ شکه شد! چند لحظه عین احمقا همونجا ایستاد.
سرمو بالا بردم :" نامجونااا میشه بریم ؟ دیرمون شده !"
نامجون دستشو رو باسنم گذاشت و از قصد فشار داد. لبخند زد :" آره بیبی. بریم "
و با یه چشمک از تهیونگ خدافظی کرد.
**×**
همینطوریش نیم ساعت از قرارمون تاخیر داشتیم و حالا پشت این ترافیک سنگین گیر افتاده بودیم.
نامجون با کلافگی ماسک و کلاهشو برداشت و پرت کرد رو داشبورد.
" اصن امروز منو نگاه کردی نامجونا ؟"
روشو کرد سمتم و روم دقیق شد.
با پوزخند رو لبش گفت :" اره که نگات کردم. دیدم چطوری داشتی تو بغل تهیونگ هرزگی میکردی "
چشمامو رو هم گذاشتم نفس عمیقی کشیدم.
" من هرزگی نکردم. تهیونگ همچین دیدی روم نداره. وگرنه خیلی قبل تر از اینکه تو منو ببینی تهیونگ بهم پیشنهاد میداد. ما از بچگی با همیم و همونطور که میدونی تهیونگ از شونزده سالگی دوست پسر داشته و با دیدن اون پسرا میتونم قسم بخورم من اصلا استایلش نیستم."
خنده ی تمسخر آمیزی زد و پرسید :" آهااا... پس ولی اگه استایلش بودی خیلی راحت بهش پا میدادی "
دستمو داخل موهای تازه رنگ شدم بردم.
" میفهمی چی میگی ؟ باز داری شروع میکنی گند اخلاقیاتو ؟"
خودشو جلو کشید و با خشونت دستشو زیر چونم برد و مجبورم کرد بهش نگاه کنم.
" خفه شو تا کار دستت ندادم "
هلش دادم عقب. همون موقع بود که دیدم از ماشین کناری دو سه نفر موبایل به دست دوربیناشونو سمت ما تنظیم کردن.
نامجون فرصت اینکه بهش بگم رو ازم گرفت چون اینبار با صدای بلند تری گفت :" فردام می ری موهاتو مشکی میکنی ! شبیه هرزه ها خودتو درست کردی !"
چشمام داغ شدن. احتمالا دوباره نزدیک بود گریم بگیره.
خیلی محتاطانه از ترس اینکه نکنه بغضم بترکه گفتم :" من که هر کاری بکنم یا نکنم برا تو هرزه بازیه . پس همون کاریو میکنم که خودم میخوام "
و برای اینکه نفسم تنگ تر از اونی که بود نشه شیشه ها رو دادم پایین.
نامجون بی توجه به موقعیتی که توش بودیم فریاد کشید :" تو گه میخوری هرکاری که خودت بخوای انجام بدی . "
متقابلا منم داد کشیدم :" تو هم گه میخوری انقدر پاپیچم بشی. "
دستشو بالا آورد و سیلی محکمی بهم زد.
رومو سمت پنجره کردم و بی توجه به دوربینایی که رومون زوم شده بودن آروم گریه کردم.
نامجون با همون تن صدای قبلیش فریاد می کشید :" گرفتی موهاتو برام رنگ کردی ؟ فکر میکنی انقدر احمقم ؟ چطور تا قبل اینکه یونگی دعوتمون کنه به این فکر نیفتادی که برای تنوع یا بخاطر منِ نکبت مو رنگ کنی ؟! حالا یادت افتاده ؟ میخوای بری امشب خودتو به نمایش بذاری؟"
حس کردم تمام سلول های بدنم در حال منفجر شدن و کش اومدنن. پس درست قبل اینکه نامجون ماشینو حرکت بده چون می دونستم دست کم دو سه نفری دارن از دعوای آر ام با یه فرد نامعلومی که ظاهرا دوست پسرش بوده فیلم میگیرن ، عمدا داد زدم و گفتم :" تو این سه سالی که باهامی جز یه عروسک جنسی برات هیچ نقش دیگه ای ندارم. هر وقت که دلت بخواد باهام سکس میکنی و مجبورم میکنی تن به کشیدن اون مواد های لعنتی ای بدم که خودت مصرف میکنی تا لذت بیشتری بهت برسه. تو یه حروم زاده ای ! یه حروم زاده ی عوضی "
و خب مسلمه که بلافاصله یه تو دهنی محکم خوردم. اما خیالم راحت بود چون میدونستم همین ادما قراره همین لحظه این اتفاقو به کل شهر گزارش بدن.
کارم وحشتناک بود ؟ بی رحمانه بود ؟ میدونم.
ولی دیگه خسته شده بودم. هر چند بعد اینکه ماشین راه افتاد و جلوی آپارتمان لوکس یونگی توقف کرد از کاری که کردم پشیمون شدم ولی برای پشیمونی خیلی دیر شده بود.
YOU ARE READING
2121
Fanfictionآخه کی فکرشو میکنه نامجونی که خدای رپِ کره ست وقتای استراحتش بشینه سَلین بخونه؟! اما من این شانسو داشتم که نه فقط موقع کتاب خوندن کنارش باشم ، بهش تکیه بدم ، سرمو رو سینه یا پاش بزارم ؛ بلکه حرفا و فکراشو بشنوم ، ببوسمش ، حسش کنم ، عطرشو ببلعم و...