•THE PURPLE|S2•

198 41 401
                                    

اَرغَوانی


همه چیز، زندگی دارد. احساسات و عواطف، بین هر موجودِ با قلب و تهی، با روح و سنگی، زبر و ابریشمین پراکنده شده.
همه چیز، احساس دارد، عاطفه دارد و زنده‌ است!
سنگ‌ها با تمامی تیزی‌ و سختی‌ها، نرم‌اند، می‌شکنند، خرد می‌شوند و سقوط می‌کنند.
مرده‌ها، با تمامی نیستی‌شان، هستند؛ زندگی دارند و حس می‌کنند مرگی را که درآغوششان خفته‌اند؛ تاریکی و خلاء، جهانی پس از جهان دیگر، سکوت و صدا را لمس می‌کنند حتی وقتی جسمی در کار نیست.

ارغوانی، مرده‌ای که زنده بود، برای کسی که دوستش داشت. برای آبی‌ای که ستاره‌ی دستیابی به او را در چندین قلب خود، در میان پیچ و خم‌های بطن‌ها و دهلیز‌ها مخفی کرده بود.
ارغوانی‌ای سلطنتی که در این جهان بی‌پایانِ پایان پذیر حضور داشت، اما نبود.
آبیِ تاریک، هیچ‌گاه آن ارغوانی را جز روی جنس آهکیِ دیوار و سقف و استاکتیت‌های غار، ندیده بود.
ارغوانی دور بود، برای آبی‌ای که در بسترش، باد، مدام می‌پیچید و صداهای مختلفی از خود می‌ساخت؛ هر بار به گوشه‌ای سرک می‌کشید و با خنده هوهو می‌کرد.

قطرات سردِ آبِ خوش بین، از روی استالاکتیت‌ها سُر می‌خوردند و به سمت زمین، با خار‌های تیز و بعضی کندش و حجم قطراتی انبوه که درون چاله‌هایی خوابیده بودند، سقوط می‌کردند‌.

صدای هوهوی باد و قطرات آب، موسیقی‌ای بود که واریشان، عادت به شنیدنش داشت. ریتم به ریتم، چک به چک و هو به هوی این موسیقی را از بر بود.
با ریتم موسیقیِ دل انگیزش پلک‌هایش را آرام باز و بسته می‌کرد و نفس‌هایی منظم و آهنگین می‌کشید.

بدن رنگ پریده‌اش درون چشمه‌ای عمیق و بزرگ، غرق بود؛ و واریشان این گونه، از یکی دیگر از داریز‌های ارغوانی‌اش، لذت می‌برد.

سقفِ آهکیِ غار تارلو، با اُریز‌ف های(کرم‌های شب تاب) ارغوانی، مزیین شده و نورِ ظریف و اسرار آمیز، بر روی گوشه گوشه‌ی غار و تکه‌هایش، سایه افکنده بود.
آبی‌های درخشان، به ارغوانی‌های سلطنتی با حسرت می‌نگریستند و زندگی آن را می‌خواستند.
این، رویای تکه گوشتی مملو از روح بود که بسی دور بود.
او، در ازای روح‌ها و قلب‌ها، ستارهایی پست و ناچیز را برآورده می‌کرد اما هیچ گمشده‌ای نبود که ارغوانیِ شاهانه‌اش را برای او به ارمغان بیاورد.

دست راستش را که درون آب بود بیرون کشید و بالا برد. روی اُریزف‌های ارغوانی گرفت و با لبخند به بلندایی که دستش به آن نمی‌رسید، نگریست.
قطرات زرد آب، با تابش کوچک پرتوهای ارغوانی، جامه عوض کرده و رختِ قرمزی خون را روی شفافیتِ زلالش انداخته بودند؛ قطراتی با لباسی مبدل، روی پوست رنگ پریده‌ی واریشان، قِل می‌خوردند و به سمت انبوهی از قطرات که چشمه‌ای عمیق را با یکدگر متولد کرده بودند، سقوط می‌کردند.

•THE LOST WORLD•Where stories live. Discover now