•THE DARKNESS•

250 51 284
                                    

تاریکی

تاریکی مطلق، چند سیمرز بود که بر جهان گمشده حکومت می‌کرد.
تاریکی، بر همه چیز چیره شده بود و این، مشکلات را سخت‌تر و جان فرساتر می‌کرد. خارج شدن از خانه برای ساکنین جهان گمشده، به امری تقریبا غیرممکن مبدل شده بود چو دیگر آتش و مشعل، قدرت چندانی در برابر آن تاریکی پر عظمت نداشتند!
فقط ورد جادوگران برای عز سیمرز، آن تاریکی را می‌خواباند.

هری، با کلافگی دستش را روی شکم پر سر و صدایش فشرد. باید هر طوری که بود توانش را به دست می‌آورد و برای فرار از مرگ حاکی از گرسنگی، به طبقه پایین می‌رفت.
چند نفس عمیق کشید و دستش را بر روی تشک نرم تخت فشرد؛ با زور روی تخت نشست و پاهایش را از لبه آن آویزان کرد.
وقتی کف پاهایش لطیفش، زمین چوبی را لمس کردند، لبخندی از سر رضایت زد و قدم‌هایی آرام و نرم به سمت در اتاق برداشت.
تمام راهرو مملو از مشعل‌هایی بود که فضای تاریک داخل قصر را کمی روشن می‌کردند.
آرام از پله‌ها پایین رفت و چشمش به میز بزرگ مملو از غذا افتاد.
قبل از گفتن سخنی، شکم گرسنه‌اش حضورش را اعلام کرد. با شرمندگی سر میز رفت و بر روی تنها صندلی خالی، که کنار زین قرار داشت، جای گرفت.

+سلام مستثنی!

مگران با لبخند گفت و با اشتها گازی از گوشت گریخته و بخار کرده‌اش زد.
هری لبخندی زد و سری تکان داد.

×سرورم!

مکتین، تعظیم کرد و دست پاچه دستی به موهایش کشید.

×ساکنین قلمرو خواستار ملاقات با شما هستند.

زین با بی‌حوصلی سرش را بالا آورد و با اخم به مکتین نگریست.

÷چه می‌خواهند؟

از پشت دندان‌هایش غرید.
مکتین با شگفتی به اربابش نگاه کرد و آهی کشید.

ارباب خون‌ آشام‌ها، پس از مرگ همسرش، همه چیزش را از دست داده بود.
علاقه به قلمرواش، مردمانش، زندگیش و حتی خودش!
او کاملا نسبت به همه چیز جز حس نفرت، هیچ حس دگری نداشت.
گویا او هنگامی که با همسرش، به ملاقات مرگ می‌رفتند در ازای برگشت او به این جهان، جرعه‌ای نفرت به او نوشانده بودند.
او مملو شده بود از نفرت، غم و تنهایی و می‌اندیشید که چرا نمی‌تواند خود را از باتلاق این احساسات کشنده و دردناک نجات دهد؟

آرام از روی صندلی‌اش برخاست و جام خونش را روی میز گذاشت.

÷تکان بخور.

خود را به شانه مکتین کوبید و به سمت در بزرگ قصر رفت. شنلش را به تن کرد و منتظر شد تا نگهبانان، در را برایش باز کنند.
بعد از باز شدن در‌ها، قدمی به بیرون نهاد و انبوه ساکنین قلمرواش را نظاره کرد. همگی برای اربابش تعظیم کردند و یک صدا فریاد زدند:

•THE LOST WORLD•Where stories live. Discover now