•THE EXCLUDING•

345 69 562
                                    

مُستَثنی

ماه، در آسمان مثل تمام قَر(روز)های دیگر، دیده‌ می‌شد. او مثل‌ همیشه، پاک، نزدیک و قابل لمس بود.
صدای تنفس ماه، غرش‌ های حیوانات، جنب و جوش‌های ساکنان قلمروی‌ پیِّر و فریاد‌های شاهین‌ها و عقاب‌ها، نشان دهنده‌ی شروع قَر جدیدی بود.

نور‌های قرمز رنگ از پنجره‌ی گرد اتاق، عبور کرده‌بودند و به داخل می‌تابیدند.

لیام و زین در حال صرف صبحانه بودند. زین، در جام نقره‌ی فامش، خون قرمز رنگ و الکل مینوشید.
لیام تکه‌های نون بنفش کمرنگ را در سوپ خونش می‌ریخت.
بعد از پایان کارش، قاشق نقره‌ای را در سوپش فرو برد و به مردش که بی‌محابا نوشیدنی الکلیش را می‌نوشید نگاه‌ کرد.

-چرا نوشیدنی می‌خوری وقتی می‌دانی با سردرد به پایان می‌رسد؟

لیام به زین گفت و یک قاشق از سوپ خونش را در دهانش فرو برد. به زین که هنوز نوشیدنی را جرعه جرعه می‌نوشید نگاه‌ کرد.

+چرا زندگی میکنی وقتی میدانی با مرگ به پایان می‌رسد؟

زین همانطور که به نوشیدنی قرمز رنگش خیره بود، لیام را مخاطب قرار‌داد.
لیام، نفسش را با صدا بیرون داد و با دستمال تیره‌اش دهانش را پاک‌کرد.

-سوالت پاسخ سوال من نبود.

+پاسخ سوال من، پاسخ سوال تو هم هست عزیزم.

زین با لبخند گفت. حتی لبخندش در چشمانش نیز نمایان بود. لبخندی که فقط مُختَص معشوقش بود. معشوقی که در شروع تمام خاطراتش حضور‌ داشت و در تمام درد‌هایش مرحمش بود.
مرحمی همیشگی و یاری ابدی!
لیام، پر‌کننده‌ی تمام خلاء‌های او بود.
لیام، با تک‌تک‌ کلماتش، لمس‌هایش و بودنش، پر‌کننده‌ی خلاء قلب سرخ رنگ زین بود.
او(لیام) با روح و قلب رنگینش، به زندگی قرمز و سیاه زین، رنگی نو بخشیده‌بود.
او، منشاء تمام رنگ‌ها، عشق‌ها و زیبایی‌های زندگی زین بود و زین، تمام تلاشش را می‌کرد که برای او همانطور که لایقش هست، باشد.

-زندگی می‌کنم که از لحظات‌ خوبش لذت ببرم و از لحظات تلخش درس بگیرم. زندگی پر از تلخی‌هاست؛ اما، همین تلخی‌ست که لحظات خوبش را ماندگار‌تر می‌کند. زندگی میکنم که نفس بکشم، بجنگم، لبخندم بزنم و عشق‌بورزم.

لیام، همانطور که به کاسه‌ی سوپش خیره‌بود، با لبخند ملیح زین را مخاطب قرار می‌داد. سرش را بلند کرد و به چشمان قهوه‌ای روشن مردش نگاه‌کرد.

-زندگی میکنم تا کنار تو باشم.

لیام و زین با لبخندی پر از عشق به یکدیگر نگاه می‌کردند. زین دست لیام را می‌فشرد و از این طریق، دوباره به او می‌گفت که چقدر عاشقانه، دوستش می‌دارد.

•THE LOST WORLD•Where stories live. Discover now