•زِندان•
×ناهیس!.... تو لاویج!
(ناپدید، به سوی قلمرو لاویج-وِرد لامیا-زبان لاجا(جادوگرها))همه چیز مانند یک رویا از پس چشمهای هری، ناپدید شد.
هری و آن مرد که هیپ خطاب شده بود، وارد فضایی رنگارنگ شدند.
فضایی غیرواقعی و پر از رنگ زرد، صورتی، بنفش و قرمز.
فضایی شگفت انگیز و زیبا.هیچ کلمهای آن قدر قدرتمند نبود که بتواند این زیبایی را وصف کند؛ بنابراین هری با لبهایی نیمه باز به این زیبایی شگفت انگیز چشم دوخت.
رنگهای ساکن، حال با سرعتی ماورایی از پس او و هیپ میگذشتند و آنها را گویا نیرویی نامرعی به جلو هل میداد.
باد با سرعت صورت مستثنی را سیلی میزد و موهای کثیف و فرش را تکان میداد.
او، پلکهایش را محکم برهم فشرد تا چشمانش به خاطر سرعت باد، اذیت نشوند.
روحش به اندازه کافی درد داشت و تحمل درد جسمی برای بسی سخت بود.انگار همه چیز ایستاده بود. آنها را دیگر نیرویی به جلو هل نمیداد و باد دیگر به صورتش برخورد نمی کرد.
+چشمهایت را باز کن!
هیپ فریاد زد. مستثنی به خود لرزید و آرام پلکهایش را از هم فاصله داد که محکم به جسمی سخت کوبیده شد.
هری فریادی از روی درد زد. پلکهایش را سخت از یکدیگر فاصله داد و با چهرهای که از درد جمع شده بود، به مکانی که اکنون بود، نگاه کرد.
یک اتاق کوچک، تاریک و سرد با دری فلزی که در گوشهی اتاق قرار داشت و همدمش، مشعلی قدیمی و زنگ زده بود.
تاریکیاش آزاردهنده و سرمایش مانند سردخانه بود.
این اتاق، یک اتاق معمولی معمولی نبود زیرا حسش معمولی نبود!
اتاق بسان زندانی دور افتاده و از یاد رفته بود.-این....اینجا کجاست؟
هری با ترس، پرسید. صورتش از اشک خیس بود و صدایش همچو جسمش در لرزش بود.
هیپ به سمت آن در فلزی و مشکی رنگ قدم برداشت. صدای جیر جیر چکمهاش بر روی سطح سخت و سرد اتاق، تنها صدایی بود که در آن چهاردیواری زندان مانند شنیده میشد. او زیر لب چیزهای نامفهومی زمزمه کرد و در با صدای قیژ قیژی گشوده شد.
پس او یک ساحره یا جادوگر بود!
مستثنی هرگز در رویاها و کابوسهایش هم چنین جهانی را ندیده بود و از خدا میخواست که تمام اینها کابوسی باشد که به پایان بسیار نزدیک است.
او لبش را با زبانش مرطوب کرد و نفسی عمیق کشید.+اینجا زندان توست.
و این جمله همزمان با کوبیده شدن در فلزی، از روی شانههای آن جادوگر، ادا شد.
YOU ARE READING
•THE LOST WORLD•
Fantasyهرچیزی در این جهان امکان گمشدن دارد، حتی خودش! جهانگمشده با جنگ، مرگ، خون، نفرت و کینه توام است. جهانی که در آن خبری از صلح نیست! اما، پیشبینی تمام جهانگمشده را دگرگون میکند. کسی پا به این جهان میگذارد که تمام قوانین را نقض میکند، یک استثناء...