•غَم•
ماه در این سیمرز، سنگینتر نفس میکشید.
گویی غمگین بود و باری روی سینهاش، سنگینی میکرد.هری، صدای تنفس سنگینش را، حتی از پشت دیوارهای سیاه رنگ زندانش، میشنید.
روی زمین دراز کشیدهبود و به سقف نامنظم زندان نگاه میکرد.
او فقط توانستهبود مدت کمی را بخوابد. غمها بر تمام تنش حاکم شدهبودند و حتی اجازهی خوابی عمیق و راحت را هم به او نمیدادند.
در فلزی سریع باز شد، با دیوار برخورد کرد و صدای مهیبی را تولید نمود.
هری به خود لرزید و با ترس، به درگاه زندان نگاه کرد.در درگاه، دختری ایستادهبود؛ با قدی بلند و هیکلی تنومند. موهایی سرخ و پوستی شیری و چشمانی خاکستری.
بوتهایی ساده و مشکی مات، که تا بالای زانوهایش میرسیدند، به پا داشت.
شلوارکی گشاد و کوتاه خاکستری رنگ، که با خطهای افقی و عمودی قرمز پر شدهبود با تابی همرنگ همان خطها، که مانند رنگ موهایش نیز بودند، به تن کردهبود.
پوست شیری رنگش پر بود از تتوهایی(اینها از دید هریِ تقریبا و به زبان جهان خودش گفتهشده) که هرکدام معنی خاصی داشتند.با لبخندی صمیمی به هری خیره شدهبود و چالهای عمیقش را به رخ میکشید.
در دستانش یک سینی فلزی جای داشت. آرام به سمت هری قدم برداشت، روبهروی او نشست و سینی را بینشان گذاشت.
زیر لب زمزمهای کرد و در، آرام بسته شد.+خیلی به ارباب اصرار کردم تا اجازه داد ملاقاتت کنم.
دختر لبخند شیرینی به هری، که مبهوت به او خیره شدهبود، زد.
آن دختر، چهرهای بسیار عجیبی داشت ولیکن، زبان از توصیف زیباییاش، سکوت اختیار میکرد.
+من دِم هستم، از نوادگان خِه و لیز جادوگر. تو مستثنایی درست است؟
دختر لبخند دندان نمایی زد و با نگاهی گرم به هری خیرهشد.
هری نفس عمیقی کشید و لبخند تلخی زد. نگاهش را به سینی که حاوی لیوانی سنگی که درونش مایعی زرد رنگ(آب) وجود داشت و چند تکه نان بنفش داد.
-بله.
او، آرام گفت و دختر لبخندش را خورد.
+نامت چیست؟
حال، صدایش غمگین بود همچو صدای هری.
-وقتی قراره بمیرم، چرا باید نامم رو بگم؟ تغییری توی شیوه مرگم داره؟
هری با خشم به او توپید.
دِم با تعجب به چشمان هری نگریست. سری تکان داد و دست هری را که بیهدف روی زمین سرد قرار داشت، در دست گرفت و فشرد.
YOU ARE READING
•THE LOST WORLD•
Fantasyهرچیزی در این جهان امکان گمشدن دارد، حتی خودش! جهانگمشده با جنگ، مرگ، خون، نفرت و کینه توام است. جهانی که در آن خبری از صلح نیست! اما، پیشبینی تمام جهانگمشده را دگرگون میکند. کسی پا به این جهان میگذارد که تمام قوانین را نقض میکند، یک استثناء...