•THE STAR OF A SPRITE|2•

209 31 513
                                    

سِتارِه‌یِ یِک شَبَح

آسمان همچون همیشه درخشان و سرخ بود. ماه نورش را به همه جا می‌پاشید و برگ صورتیِ درختان با هر نسیم، دست‌هایشان را به هر سو، تکان می‌دادند.
صدای غرشِ حیوانات وحشی و سوت عقاب‌هایی که فراتر از هر چیز اوج می‌گرفتند، آهنگِ همیشگیِ جنگل بود.

باپرید با لباس‌‌های سفید و بوت بلند مشکی‌اش، روی زمین‌ چمباتمه زده بود و از کنار ریشه‌های بیرون زده درخت، گیاه جمع می‌کرد.
از سوز و سرمای هوا کاسته شده بود.
لباس حریر سفید باپرید، سانت به سانت بدن سفیدش را به نمایش گذاشته بود. موهای بلندش را بافته و جایی بالای سرش آن را پیچانده بود.
طلیعه‌های نور ماه از گوشوارهایش عبور می‌کردند و سایه‌شان روی تنه درخت می‌افتاد.

واریشان چشم از پشت گردن باپرید که بخاطر گوجه‌ای بستن بافت موهایش، نمایان شده بود، برداشت و به دست‌های او که با سرعت گیاهان را داخل سطل فلزی می‌انداخت، نگاه کرد.

انگشت‌هایی کشیده و بلند، ناخن‌هایی بلند و تیز ‌که رنگ بنفششان نزدیک به رنگ تنه‌ی درختان بود.
(رنگ تنه درختان جهان گمشده: سورمه‌ای)

واریشان خمیازه‌ای کشید و روی زمین نشست. به درخت تکیه داد و چشم‌هایش را روی هم گذاشت. خسته بود و حتی لحظه‌ای چشم روی هم نگذاشته بود. تمام مدت در حال خواندن مطالبی راجب جهان انسان‌ها بود که باپرید به او می‌داد.

+خاک لباس‌هایت را کثیف می‌کند.

واریشان یک چشمش را باز کرد و با لبخند به باپرید که با اخمی کوچک مشغول بود، نگریست.
تا به حال هیچ کس را چنین تحسین برانگیز ندیده بود و قبول شدن شرطش را همچون معجزه می‌دانست.

-بعد از برگشتن به قصر، صدفم را عوض میکنم عزیزم.

باپرید چشم‌هایش را از روی آن گیاهان سیاه رنگ و کوچک برداشت و به واریشان که هنوز فقط یک چشمش باز بود، نگاه کرد.
لبخند کوچکی زد و دوباره مشغول کار شد.

شبح روح خوار، با شادی چشم بازمانده‌اش را بست و نفس عمیقی کشید.
باپرید، گمشده‌ای به شدت وسواسی بود. مدام به کوچکترین کثیفی‌ای ایراد می‌گرفت و چهره‌اش کلافه می‌شد؛ و تنها کاری که واریشان می‌توانست بکند این بود که مدام حواسش به ظاهرش باشد تا در نگاه باپرید، آراسته و مرتب باشد. او می‌خواست کنار ساحره‌ی ارغوانی بماند، حتی اگر اذیت می‌شد.
حتی نمی‌دانست روح این جادوگر شیرین، دقیقا چه رنگی دارد!
برایش اهمیتی نداشت اگر او ستاره‌اش نبود؛ او بخاطر باپرید از تنها ستاره‌اش، از تک‌تک قلب و روح‌ها و حتی از خودش نیز می‌گذشت.
این چیزی بود که نامش را شنیده بود و حالا عمیقا حسش می‌کرد.
واریشان، عاشقانه باپرید را دوست داشت؛ او را می‌پرستید و مانند یک قدیس، یک فرشته، یک خدای آسمانی به او نگاه می‌کرد.
وقتی واریشان به باپرید چشم می‌دوخت، آبیِ چشم‌هایش درخشان‌تر می‌شد و این درخشش، از چشمان هیچکس دور نمی‌ماند.
مدام دور او می‌پلکید و بدون این که باپرید زبان باز کند، چیزی که او نیاز داشت را برای فراهم می‌کرد‌.
او، باپرید را تحسین می‌کرد. مثل تمام آن یاقوت‌هایی که سقف غار تاریکش را روشن می‌کردند؛ حتی بیشتر از آن‌ها!

•THE LOST WORLD•Where stories live. Discover now