•THE PAST•

269 65 198
                                    

گُذَشتِه

" تو هرگز لبخندی از اعماق وجودت نخواهی زد و بدون تپش قلب و نوسان رویاهایت زنده می‌مانی.
تو مانند یک تکه گوشت، زندگی خواهی کرد،
مگران! "

مگران، چشم‌هایش را باز کرد و روی تخت نشست. شش‌هایش تقلای هوایی تازه می‌کردند و عرق کِرِم رنگ، تمام بدنش را پوشانده‌بود. اکسیژن با صدا از بینی‌اش خارج می‌شد.
او برای رَدیز(امشب-زبان جهان‌گمشده)، گذشته‌اش را لمس کرده‌بود. گذشته‌ای تاریک و شوم که حتی نامش، منزجر کننده‌ بود.
اما، گذشته بخشی از او بود.
بخشی از روح از دست رفته‌اش....
بخشی، از، رویاهای باتلاق مانندش...

••••••••••••••••••••••••••••

جسم ساکنین قلمروی پیِّر، در میان میط‌های(خانه-زبان وَم) سنگی‌شان، درگیر کار‌های روزمرشان بود. اما افکار آنها درگیر قلمروی رها شدشان بود. قلمرویی که اربابش قلب شکسته، جهان را وداع کرده بود و حالا خودش نیز باید بدون جانشین، جهان را وداع می‌گفت!
همهمه‌ها، شایعات و هوای مسموم درد، رنج و حس خلاء، قلمروی پیِّر را در برگرفته بود. نام جانشینی در آسمان قرمز رنگ، طنین نینداخته بود.
ساکنین پیِّر، گیج و سردرگم بودند. و ذهنشان پر بود از این سوال: "چرا نامی از جانشین، برده نشده‌؟
در این قلمروی خونین، چه اتفاقی افتاده؟"

دیگر، پرچم قلمرو با باد، هم‌رقص نمیشد. او ساکن به پایین خم شده بود و منتظر بود، نام جدیدی را روی سطح مخملی و سیاهش، حس کند.
اما، این انتظار، پایان ناپذیر بود. چون ارباب زنده‌بود ولی هیچکس جز اهالی قصر، این را نمی‌دانست.

قصر، در مه غلیظ محو شده بود و به سختی می‌شد پنجره‌های گرد، سنگ‌های سیاه و مشعل‌های آتش سرخش را دید.
صدای تنفس زین، در میان هق‌هق‌هایش گم‌شده بود.

پرده‌های مخملی، دیواری بودند برای اینکه نور قرمز رنگ ماه، به درون اتاقی که یک زمانی برای زین و لیام بود، وارد نشود.
اشک‌های خونین زین، بر روی ملحفه‌ی سیاه رنگ، می‌ریخت و آن را مرطوب می‌کرد.
بوی غم، بوی درد و بوی خون، اتاق تاریک را پر کرده بود و حتی قلمروی پیِّر را در آغوش گرفته بود. این غم، سایه‌ی عظیمش را بر روی ساکنان قلمروی پیِّر انداخته بود.

جسد سرد و بی‌روح لیام، بر روی تخت آرامیده و در میان بازوان قدرتمند زین پنهان شده‌بود.
زینی که باورش نمیشد که دیگر، شخصی برای هم صحبتی ندارد. باورش نمیشد که جهانش، اکنون، تهی از حس خوشبختی و مملو از حس رنج باشد.
تحملش سخت بود.
تحمل نبود کسی که تمام لحظات زندگی‌ات را با بودن کنار او، عادت داده‌ای.
قلبش، این همه رنج را نمی‌پذیرفت و ناچاراً آن را به سوی چشم‌هایش سوق می‌داد. به سوی اشک‌هایش.
اشک‌هایی خونین، که رنگش به سیاهی می‌زد و بخت شوم و تاریکش، رهایش نمیکرد.
خاطرات گریبانش را گرفته‌بودند و قصد کرده بودند آن را به نهایت جنون برسانند و جنون، نزدیکتر از هر نزدیکی بود.
او در گوشه‌های اتاق تاریک، کمین کرده بود تا در یک چشم بر هم زدن، زین را در برگیرد.
او گرسنه بود. گرسنه‌ی یک جسم پر از درد و رنج.

•THE LOST WORLD•Where stories live. Discover now