•THE MUSIC OF SWORDS|2•

149 25 314
                                    

•مُوسیقیِ شَمشیرها•

گَردهای صورتی رنگ تمام اتمسفرِ سردِ سردابِ قصر خونین را در برگرفته بودند.
مه‌ای صورتی جلوی دید باپرید را گرفته بود. اخمی کرد و با لبه‌ی آستین لباس سفیدش، دهان و بینی‌اش را پوشاند. با این گاز به خوبی آشنایی داشت؛ زیرا کسی که برای اولین بار این گاز را ساخته بود، کسی به جز ساحره‌ی ارغوانی نبود؛ به همین علت ترکیبات و کارایی‌اش را به خوبی می‌دانست.
نگاهش را به اطراف سرداب چرخاند و به دِم که به عنوان دستیارش، سرفه‌‌های سخت می‌کرد، نگریست.

-دهان و بینی‌ات را بپوشان.

با خشم از پشت دندان‌های مرواریدی‌اش غرید و دستش را برای اطمینان روی غلافِ شمشیرش کشید. دِم به او نزدیک شد و شنلش را چنگ زد.

+سرورم!

با نگرانی گفت و به دنبال باپرید که با قدم‌هایی نسنجیده و سریع به سمت پله‌ها می‌رفت، کشیده شد.
صدای برخورد پاشنه‌های بوت باپرید روی زمینِ سنگیِ سرداب، نفس‌های سنگین و خفه‌ی آن دو ساحره‌ی جوان، در میان مه‌ِ چِریلان به گوش می‌رسید.
ساحره‌ی ارغوانی پای راستش را روی پله‌ی سنگی گذاشت که با صدایی غرش مانند ناخودآگاه قدمی به عقب برداشت. صدای غرش و ریزش و خاکی که در هوا معلق بود، گواهی برای ریزش پله‌ها بود.
باپرید با خشم گلوله‌ای آتش در کف دستش شعله‌ور کرد. حال صورت خشمگین و چشم‌های ارغوانیِ آتشینش به وضوح در میان مه چریلان به چشم می‌خورد. بی‌هیچ اعتنا و اهمیتی سریع برگشت و آرنجش محکم به استخوان گونه‌ی دِم برخورد کرد.
دم آخی گفت و گونه‌اش را با درد مالید.
باپرید همان‌ طور که با یک دست جلوی دهان و بینی‌اش را پوشانده بود به سمت دیواری که گویا زیرِ حیاطِ وسیعِ قصر خونین قرار داشت، رفت.

دِم خودش را در آغوش کشید تا لرزش بدنش را خفه کند. در تمام سیمرزهایی که در قلمروی لاویج، در قصر، میان جانشینانِ آینده خدمتگزاری می‌کرد، ارباب باپرید را اینگونه ندیده بود. او همیشه لبخند بر لب داشت، مراقب و مطیع، با نزاکت و مودب، آرام و خونسرد بود. باپرید بخاطر وقار و فروتن بودنش زبان زد تمام قلمرو بود. هیچ لامیایی وجود نداشت که در گوشه‌ی قبلش خواهان او نباشد! برخلاف ظاهر ظریف و لطیفش، او یک فرمانده بود. فرماندگی تمامی سربازان پادشاهی لاویج به دست باپرید جوان سپرده شده بود. در نبرد‌ها گمشدگانی انگشت شمار در برابر او زنده بیرون می‌آمدند اما زخم‌هایشان انقدر عمیق و دردناک بود که هزاران بار درخواست مرگ می‌کردند.
ولی او در میدان نبرد هم وقار و لبخندش را بر لب داشت‌. حتی شیاطین بدون قلب و احساسات نیز محسور او می‌شدند.  ولیکن در این لحظه، خشم بر او چیره بود. نقاب صورتِ مملو از لبخندش شکسته بود و سرخیِ زننده‌ی غیض او را احاطه‌ کرده بود.

اربابِ جوانِ لاویج شمشیرِ قرمزش را با حرکتی سریع و پر سر و صدا از غلاف طلایی‌اش بیرون کشید. زیر لب سریع و نامفهوم وردهایی را پشت سر هم ردیف می‌کرد. قامت بلندش مدام از زمین فاصله می‌گرفت.
موهایِ بنفش-خاکستریِ بسته شده‌اش با جادویِ بنفش رنگی که از بدنش به بیرون ساطع می‌شد، به هر سمتی می‌جهید.
دِم به جز ایستادن همچون یک مجسمه‌، توانِ هیچ کاری را نداشت. نفسش کم و بیش خفه و بدنش درختی در میان بادِ سرد استخوان سوز.

•THE LOST WORLD•Where stories live. Discover now