•THE SIMERS|S2•

203 31 171
                                    

سیمِرز

کوهستان اشباح؛ کو‌ه‌هایی سنگی با رنگ‌هایی متفاوت که همه، پشت سر هم، کنار هم و متصل به هم صف بسته و هرکدام تنها و برخی چندتایی در انتهای راهِ مارپیچی ایستاده بودند.
بالا ترین غار در کوهستان‌، در قله‌ی کوه‌ها متصل به هم، از آن‌ها برتری جسته بود. آن قسمت از کوهستان، رنگ چشمان ساکنانش بود و کوه مرکزی نام داشت؛ جایی که بزرگان و فرومانروای اشباح در آن زندگی می‌کردند. اما اکنون درونِ آن غار عظیم و آبی، همه چیز در حال تغییر بود. غار مرکزی، در حال پوشیدن لباس‌های مختلفی بود تا بلاخره یکی به چشم فرمانروای اشباح، زیبا بیاید.

 غار مرکزی، در حال پوشیدن لباس‌های مختلفی بود تا بلاخره یکی به چشم فرمانروای اشباح، زیبا بیاید

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

ماه غروب کرده بود و تاریکی بر آسمان غالب.
باپرید، با شعله‌ای آتش که در فاصله‌ی یک متریِ سرش شناور بود و همراه با او حرکت می‌کرد و می‌ایستاد، به غار تارلو با تحسین نگاه می‌کرد. با اینکه این غار از باقی غارهای کوهستان بسیار دور افتاده و غاری ناشناخته بود، اما زیباییِ چشم نوازی داشت. رنگ آبی و صورتی‌ای که در هم چرخ می‌خوردند بدون این که مخلوط شوند. اکنون که داریز(شب-زبان جهان گمشده)از راه رسیده بود، غارها با رنگ‌هایی که همچون ماه می‌درخشیدند، کوهستان را با شفق‌های کوهیِ رنگ و وارنگ بر رویشان(رنگ نورانیِ غارها) روشن می‌کردند. هر قسمت از کوهستان و هر غاریی، رنگی به خصوص و نوری درخشان داشت.

نخستین بار بود که کوهستان اشباح را می‌دید؛ البته تا قبل از این اتفاقات به جز برای نبرد از قلمرو خارج نمی‌شد و نبردها نیز، در قلمروها سر نمی‌گرفتند‌ بلکه در زمینی بی‌طرف، دریا خون موج می‌خورد. کوهستان اشباح، تمامِ قسمتِ شمالیِ تیپال مرکزی(کره‌ای که سه قبیله در آن زندگی می‌کنند) را در برگرفته بود و بلندایَش از جان آسمان نیز می‌گذشت.

از آن زیباییِ خیره کننده چشم برداشت؛ به سمت لویی رفت و روی تخته سنگ بیرون غارِ تارلو کنار او نشست. فرمانروای اشباح، بعد از آن اتفاق، عصبی و کلافه بود و با نگاهی برنده، سنگ‌ ریزه‌های زیر پایش را خردتر و ریزتر از گذشته می‌کرد. ذهنش در جاهای دیگر پرواز می‌کرد و حواسش، در گوشه‌ای از گذشته‌ای نامفهوم، گمشده بود.
باپرید، سرفه‌ای کوتاه کرد و با لبخند به لویی، که با اخم نظاره‌اش می‌کرد، نگریست.

•THE LOST WORLD•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora