•جَهان•
کوهستان اشباح:
نایل بر روی صندوق برنجیاش خم شد و لباسهایش را یکی پس از دیگری بر پشت سرش پرتاب کرد.
آهی سر داد و لبهایش را از روی کلافگی جمع کرد.
مدت زیادی بود که به دنبال آن لباس سفید رنگ میگشت، اما او را یافت نمیکرد!
به صندوق خالی چشم دوخت و بر روی زمین چمباتمه زد.
زانوهایش را درآغوش گرفت و آن را تکیهگاهی برای چانهی خستهاش کرد.
مانند کودکی بیتاب به جلو و عقب تاب میخورد و به چوب سیاه رنگ کف اتاقش خیرهبود.+نایل!
در اتاق با شدت باز شد و فریاد لویی، چهرهی نایل را بیشتر جمع کرد.
لویی بر در تکیه زد و دست راستش را که سمت در بود، به کمرش زد. لبخندی شرورانه زد و لباس سفید را در دست چپش تکان داد.+دنبال این چند تیکه پارچه که با خطهای نازک سفید رنگ به یکدیگر متصل شدهاند و شکل مضخرفی دارند میگردی؟
لویی با نگاهی منجزرکننده به آن چند تکه پارچه که از قضا، شکل مضخرفی هم داشتند، نگاه کرد. گویا منجزکنندهترین شئی بود که در جهان میدید.
نایل با ذوقی کودکانه برخاست و به سمت لویی قدم راند و با شتابزدگی لباسش را از بین انگشتان لویی بیرون کشید و درآغوش خود فشرد.
لبخندی از سر رضایت زد و پلکهایش را به یکدیگر فشار داد. ناگهان با سرعت چشمانش را باز کرد و با اخم به لویی نگاه کرد.
اکنون که لباس عزیزش را یافتهبود، مغز آبی رنگش به کار افتادهبود و گوشهایش، سخنان زشت لویی را توسط رگها به مغز منتقل کردهبودند.دستی بر کمرش زد و لویی را با دقت وارسی کرد.
-جهت اطلاع عرض میکنم که این چند تکه پارچه که با خطهای نازک سفید رنگ به هم متصل شدند، نامی دارند و اون هم لباسه! واقعا که چه حوصلهای داری! گفتن چهار حرف از گفتن چند جمله متصل بهم آسونتره! اوه! یک چیز دیگر هم هست! این مضخرف رو هم خودت به تن داری!
نایل با سرعت کلمات رو بیان میکرد و لویی تا میآمد لبهایش را از یکدیگر فاصله دهد، نایل او را با سخنان سریعش ساکت میکرد.
نایل نفس عمیقی کشید و نگاه طلبکارش را از لویی گرفت و معطوف لباس نازنینش کرد. او به گونهای به لویی خبر داد که حال میتواند سخن بگوید.لویی نیشخند زد و قدمی نایل، که هیچ حواسش نبود برداشت و با شرارت گفت:
+میدانی که اگه دست خودم بود هرگز چیزی به تن نمیکردم و اینکه، گفتن چند جمله به هم پیوسته بسیار آسونتر از چند حرف مضخرف است.
لویی کلمات را مودبانه کنار یکدیگر گذاشت و به اتمسفر اتاق فرستاد. طرز گفتار سخنانش با آن شرارت درون چشمهایش تضاد بسیاری داشتند.
مانند تضاد سپیدی و سیاهی!
تضادی که آشکاراست و غیرقابل انکار؛ همچو چشمان آبی رنگ مملو از شرارت لویی.
ESTÁS LEYENDO
•THE LOST WORLD•
Fantasíaهرچیزی در این جهان امکان گمشدن دارد، حتی خودش! جهانگمشده با جنگ، مرگ، خون، نفرت و کینه توام است. جهانی که در آن خبری از صلح نیست! اما، پیشبینی تمام جهانگمشده را دگرگون میکند. کسی پا به این جهان میگذارد که تمام قوانین را نقض میکند، یک استثناء...