هفت روز بعد...
افکار ضد و نقیضش کش میومد و رو صفحه ذهن هری چکه میکرد.هنوز مسیر نگاهش روی صفحه موبایل که روشن مونده بود قفل شده بود.
شنیده بود که چطور میشه بارها نافرجام بود و فرونپاشید اما عملا توانی برای کوتاه کردن این ثانیه های دراز شده که مستقیم تکه های قلبش رو به درون سینه اش فرو میبرد و زخم میکرد نداشت.
کنار هر کلمه ای که توی ذهن باهاش زین رو خطاب میکرد ، چرکی بدرنگ از صبری که رو به پایان بود خودنمایی میکرد.
این گردونه ی باطل حسابی هری رو از تک و تا انداخته بود و سم نا امیدی هری رو نظاره گر بود.
سم : وقتایی که ساکت میشی همه جا رو هم با خودت توی سکوت فرو میبری هزا.
بعد از یادداشت کردن قیمت اجناس خریداری شده از صبح توی دفتر حساب های فروشگاه، برگشت سمت هری که پیشونیش رو روی میز گذاشته بود و دیدن صورتش قابل دسترسی نبود.
سم : هنوز به آخرای پاییز نرسیدیم ولی این سوز لعنت شده چیز دیگه ای به من یکی میگه.
هری همچنان از شکستن سکوتش خودداری میکرد.
سم : میگه که این سرما از سمت توعه .تویی که داری منو میترسونی هری.
سم : یادمه گفتی از ادم برفی درست کردن متنفری.
سم : یادمه گفتی چون سردن. چون برای یه آغوش خوب مناسب نیست. یادمه صبح روز اولی که اینجا شروع به کار کردی تمام گردنت از سرما سرخ شده بود و صدات درنمیومد. یادته اخر روز وقتی ازت پرسیدم چیشد که به این حال و روز افتادی چه جوابی دادی ؟
نفس عمیقی گرفت : گفتی توی مسیر یه دختر بچه گریون رو دیدی که داشت ادم برفی درست میکرد ولی مامانش حاضر نشده بود یکی از شال گردن های قرمز رنگ رو به دخترش بده تا با اولین برف قبل کریسمس از ادم برفیش محافظت کنه. اون دختر نمیدونست وقتی خورشید بالا بیاد ،گرمای شال گردن ادم برفیشو زودتر آب میکرد ولی تو بهش گرم ترین شال گردنت رو دادی هری و تمام تعطیلات مریض بودی و کسیو نداشتی ازت مراقبت کنه.
میدونی میخوام به کجا برسم؟ اینکه برات فرقی نداره کجا باشی. روی چه نقطه ای از سرنوشت قدم بزاری، تو همیشه خوبی هری. بی وقفه خوبی...تو برای همه ی سرما زده های این شهر دلسوزی میکنی و من مطمئنم تمام ادم برفی های سرزمین های دور و نزدیک یه بغل گرم بهت بدهکارن...سم : حالا بهم بگو ببینم؛ دلت میخواد یه شال گردن قرمز برات بیارم آدم برفی غمگین فروشگاه لوژانو؟
بالاخره سرش رو از روی میز برداشت و اولین چیزی که به چشم سم اومد پلک پف کرده ی هری و صورت رنگ پریده اش بود. با نگرانی بهش خیره شد و صداش کرد : هری ...!
YOU ARE READING
FORGET
Fanfictionبه راستی فراموشی چیست... گرفتن یک انسان از خاطرات یا متلاشی کردن لحظات تعفن آمیز و درد منشانه در حیات همان انسان ؟ آیا فراموشی از دست دادن مرور شگفتی بال های پروانه یا عطش سقوط در اتمسفر عشق است؟ حقیقت فراموشی چیست؟ غیر از این است که حقارت زمان را...