Song: what you see by ghostly kisses
شماره ی مورد نظر خاموش میباشد....
شماره ی مورد نظر نیست...مرده...هرگز قرار نیست برگرده...من با دست های خودم اونو به درک واصل کردم...من تونستم با عصبانیت یک وجودیت شوم رو از روی زمین پاک کنم...من...تونستم...؟
با همین دستام...؟!هیدلستون با اون کارتی که به گردن انداخته و پوتین های سیاه رنگش وسط صحنه ی جرم ایستاده بود.اهالی دورتر میگفتن اون روز بعد سال ها بانگ کلیسا به صدا درومده و اون هم به دلیل گناهی نابخشودنی به اسم قتل بوده....
در هوایی نفس میکشم که کاش میتونستم برای همیشه ازش برم و رد پاهام رو از پشت سرم پاک انگار که هیچوقت هیچ اتفاقی نیوفتاده...
تنها مزیت این اتفاق سوختن جعبه سیاه ماشین بود و پیدا کردن نسخه ای کپی ضبط که پادکست جاسازی شده ای که خودم حتی ازش خبر نداشتم پیدا شد...
روز اول سال بود و زین انتظار نداشت بعضیا توی این روز به انجام وظیفه مشغول باشن...هر چند اگر این وظیفه شناسی به موقع اتفاق میوفتد نه هری هیچوقت زخمی میشد و نه زین هیچوقت دستش به خون آلوده میشد...
به یاد هری افتاد...به سمت صورت افسر کنارش که مشغول نوشتن چیزی توی دفترچه ای سیاه رنگ بود چرخید.به تازگی نسبت به هر دفترچه ای با تم تیره مشکوک میشد... احساس میکرد چیزهای خوبی داخلشون نوشته نشده هرچند همین مورد بهش ثابت شده بود. به هیدلستون با اون چشم هایی که از شب گذشته یک سره بیدار بوده نگاه کرد تا بتونه هرچه سریعتر اگر چیزی هست برای شنیدن یا دیدن ، صادقانه بهش گفته بشه و هرچه سریع تر اون محل رو ترک کنه...هوای مسموم اونجا هم تصویر های ترسناک اون روز صبح رو به خاطرش میاوردن و زین با وجود کابوس های شب گذشته اش ، خبر نداشت قراره توی گودال کابوس هایی بیوفته که ازشون به سختی بتونه رها بشه...این همون چیزی بود که ترومای پس از حادثه بود...این خیلی کمتر از چیزهایی بود که بعد از تجربه ی اون قتل قرار بود سرش بیاد و با چشم های خودش ببینه ...
هیدلستون با چشم هایی به خاطر آفتاب نیمه داغ زمستان یه خط نازک شده بود به سمت زین چرخید و دستش رو جلو برد...
افسر : اینارو امضا کن...ما از همین امروز تحقیقات رو برای پیدا کردن خواهرت شروع میکنیم...
زین دمی سکوت کرد و تمام حرف هاشو خورد...برای لحظه ای نفسی کشید و سرشو کج کرد تا به سایه ی بزرگ و سیاه خودش روی زمین نگاه کنه...
زین : تا کجا میتونید دنبالش برید؟
هیدلستون چیزی شبیه به خلال دندون رو بین دندون هاش فشار داد و دستی به موهاش کشید که زین انگشتر ازدواجی رو توی دستش دید که شک نداشت ملاقات قبلیشون همچین حلقه ای روی انگشتش نبوده...
YOU ARE READING
FORGET
Fanfictionبه راستی فراموشی چیست... گرفتن یک انسان از خاطرات یا متلاشی کردن لحظات تعفن آمیز و درد منشانه در حیات همان انسان ؟ آیا فراموشی از دست دادن مرور شگفتی بال های پروانه یا عطش سقوط در اتمسفر عشق است؟ حقیقت فراموشی چیست؟ غیر از این است که حقارت زمان را...