Song: mr.sandman by syml
پارت هارو دقیق بخونید و ووت و کامنت فراموش نشه چون سرعتو زیاد کردم و میخوام زودتر به جاهای مهم برسیم.
آخرین لحظات قبل از اینکه روشنایی به خونه برگرده هری با وحشت زین رو صدا کرد و سوزش گلوش اونوبه سرفه ی وحشتناکی انداخت . وقتی از شدت ترس بی حال شد و چیزی تا سقوطش نمونده بود همون دستی که با لمس شونه اش هری رو دچار حملات پنیک کرده بود هری رو محکم در آغوش گرفت و نذاشت روی زمین بیوفته!
هری به خوبی اون بوی خنک و تلخ رو میشناخت. دست انداخت و تیشرت زین رو بین انگشتاش فشرد تا جاییکه ناخن هاش از شدت سفیدی رو به بی حس شدن میرفت خودشو توی همون نقطه سر پا نگه داشت.
هری : لعنت بهت، لعنت بهت زین داشتم میمردم، اینبار واقعا داشتم میمردم. وای روح از بدنم رفت. وای قلبم...
با نفس های منقطع شده و بریده بریده حرف میرد و سینه اش به سختی بالا پایین میشد.زین اصلا قصد ترسوندن هری رو نداشت اما به محض اینکه صدای در رو شنید اون جعبه رو روی تخت رها کرد و از اون چند پله ناچیز تا طبقه ی پایین گذشت اما ناغافل برق رفت. این جور حوادث توی این خونه ی قدیمی ساخت زیاد پیش میومد خصوصا زمان هایی که بارون بی وقفه میبارد .
زین : فاک به من بازم گند زدم.خب؟ فاک به من.
دستشو نوازش وار پشت کمر هری کشید و چند دقیقه ای توی بغل خودش نگه داشت اما براش عجیب بود اون بیرون کیه که همچنان به در میکوبه. از زیر شونه ی هری گرفت و تلو تلو خوران به سمت صندلی چوبی محرکی که کنار گرامافون بود بردش.
نگاهی پر حرص به آیفون که کاملا خاموش شده بود کرد و زیر لب فحشی داد.درو باز کرد و توی حیاط عربده زد : کیههههه؟؟ جوابی نگرفت.
دودل بود برای فاصله گرفتن از هری اما قبل از اینکه بره ببینه چخبره برای هری یه لیوان آب خنک ریخت و دستش داد.
کفششو از جلوی در برداشت و نگاه کرد چطور در عرض ده دقیقه تمامش پر آب شده.کفشو برگردوند و با انزجار چشم گرفت از ریختن اون گل و کثافت روی زمین.
از شدت بارون کاسته شده بود اما این فکر برای یک ثانیه از ذهنش عبور کرد با فهمیدن فوبیای هری نسبت به تاریکی اگر دوباره برق بره و هری اون تو تنهاست چه فاجعه ای در راهه! برای همین طول حیاط رو سریع طی کرد و با عجله دستشو انداخت به زنجیر پشت در . سکوت، سکوت سکوت.
به محض شناختن اون صورت آشنا در حالیکه آب از سر و روش چکه میکرد و دو نفر دیگه کنارش که یکیشونو کمی قبل تر ملاقات کرده بود آه از نهادش بلند.
زین : داداش!
هری سرشو تکیه داده بود و کم کم آب خنک داخل لیوان رو سر میکشید.با صدای زین از جا بلند شد و گوشه ی پرده رو کمی کنار زد.هرچند با اون حریر نازک احتمال دیده شدنش صد در صد بود اما باید میدید زین چرا انقدر لفتش داده.
YOU ARE READING
FORGET
Fanfictionبه راستی فراموشی چیست... گرفتن یک انسان از خاطرات یا متلاشی کردن لحظات تعفن آمیز و درد منشانه در حیات همان انسان ؟ آیا فراموشی از دست دادن مرور شگفتی بال های پروانه یا عطش سقوط در اتمسفر عشق است؟ حقیقت فراموشی چیست؟ غیر از این است که حقارت زمان را...