Song :the butterfly effect
زنجیر شده در غبار فراموشی ، تنهایی در تمام تنم ریشه دواند و من در دستان آلوده ی زمان خودم را باختم.
به یاد آوردنش نه اونقدر سخته که نیاز به ساعت ها فکر کردن داشته باشه و نه اونقدر ساده که بتونم اتفاقاتی که افتاد رو در لحظه به یاد بیارم...
همه چیز قهوه ای و یا خاکستری به خاطرم میاد...مثل یه فیلم قدیمی و بی کیفیت روی پرده ی نه چندان تماشایی زندگیم...
پدرم رو به خاطر دارم...با دست هایی که بوی خاک میداد....و مادرم...
زنی زیبا و فریبنده که با لباس های بلند و چیندار همیشه سفیدش برام تعریف میکرد که سال ها قبل پشت پرچین ، چنان دل از پدرم برده بود که آتش عشقش همواره در وجود اون مرد شعله میکشید و میرقصید و همه وجودشو به خاکستر میکشوند.و من ققنوس بودم...
ظروف پنیر چوبی رو به یاد میارم...لباس های پسرانه ای که مادرم برام میدوخت و یقه های چین دار و کلاسیک با پوتین های آبی و جوراب های زرد راه راه،باعث میشد اعیانی و قاشق نقره بر دهن به نظر برسم.
مادرم منو شازده کوچولو خطاب میکرد...میگفت چشم های من آینه ی خودش هستن...میگفت تمام بچه ها شبیه پدر و مادرشون میشن و وقتی ازم میپرسید دوست داری شبیه پدرت باشی یا من همیشه سکوت میکردم...من عاشقشون بودم...
پنج سالگیم رو به یاد میارم ... وقتی از مداد شمعی های رنگارنگ خسته میشدم ، همه چیز رو به زیر تخت چوبی هل میدادم و با سرخوشی کودکانه به باغ پناه میبردم...
بین درخت های انگور قدم میزدم...آفتاب از بین شاخه ها خودشو به من میرسوند...هنوز نوازش برگ های بزرگ انگور با گونه های سرخم رو میتونم حس کنم...
ما خانواده ی سه نفره ای بودیم که پشت میله های سیاه رنگ و بلندی که باغ مارو از دنیای بیرون جدا میکرد زندگی میکردیم...
پدرم صنعت خودشو داشت...هرروز توی باغ بود...به درخت ها میرسید ، ساقه هارو قلمه میزد. دست چین های انگور سبز و بنفش رو میچید و توی سبد حصیری به مادرم میداد. مادرم به خشک کردن اونها مشغول میشد و به من اخطار میداد بهشون نزدیک نشم...
همه چیز دوست داشتنی و به شیرینی اون یاقوت های آبدار تازه چیده شده ی انگور به نظر میرسید...
اما این تا زمانی ادامه پیدا کرد که مادرم مریض شد...یه روز بارونی وقتی با دو دست پارچه ی جدید و طرح دار از حراجی روستا به خونه اومد ، نرسیده به اتاقش چتر از دستش افتاد رو روی پله ها نشست...برای اولین بار دیدم گریه میکنه...پدرم دکتر خبر کرد اما قبل از اینکه من بتونم دکتر رو ببینم به پدرم گفته بود مادرم به زودی از پیش ما میره...
YOU ARE READING
FORGET
Fanfictionبه راستی فراموشی چیست... گرفتن یک انسان از خاطرات یا متلاشی کردن لحظات تعفن آمیز و درد منشانه در حیات همان انسان ؟ آیا فراموشی از دست دادن مرور شگفتی بال های پروانه یا عطش سقوط در اتمسفر عشق است؟ حقیقت فراموشی چیست؟ غیر از این است که حقارت زمان را...