گایز من دوباره آپ کردم حواسم نبود چه گندی توی جملات زده بودم چون جای دیگه مینویسم وکپی پیست میکنم پس معذرت خواهی منو بپذیرید :D
Song: Derniere Danse
تو سکوت من ، پرواز من ، اشک من ، و همه ی گناه منی ، تو خودت دریای طوفان زده ای اما من کسیم که هنوزم به لنگرش نیاز داره...
به خودش قول داد هر اتفاقی، هر برخوردی هم که از هری ببینه ، اون رو شماتت نکنه.نیم ساعتی بود از پشت فرمون زل زده بود به در و داشت به این فکر میکرد اگر الان بره تو هری رو بیدار میکنه؟
و اخرین چیزی که میخواست این بود که خواب معمولی هری رو هم ازش بگیره!
برای همین کمی بیشتر صبر کرد.وقتی دید خودش هم از بیخوابی داره جونش درمیره قید انتظار بی هدف رو زد.تا کمتر از دو ساعت دیگه هوا روشن میشد....
به نایل پیام داد که به خونه برگشته و همه چیز اوکیه.چون چراغ اتاقی که حدس میزد اتاق مطالعه ی رفیق باشه روشن بود.
با نهایت توانش سعی داشت بی صدا وارد بشه اما انگار برعکس بود...فاک
با بستن در حیاط احساس پیروز مندی کرد که بالاخره بعد چند ساعت رانندگی توی رفت و برگشت به اون شهر کثافت، اینجاست.
جاییکه از نوجوانیش ،وقتی پدرش بهش گفت در آینده که قراره سهم خودشو از دنیا داشته باشه و یه زندگی برای خودش بنا کنه، اینجا بالی از فراغ براش بشه و زین رو خوشحال نگه داره.هرچند بعد از زمانیکه روابطش با پدرش خدشه دار شد هم این وعده تغییر نکرد. کلید اینجا تنها و تنها به زین تعلق داشت.
نفس عمیقی کشید و از بیرون به دیوار های سفید ویلا و سقف شیب دار آجری رنگش چشم دوخت. کلید رو بین انگشتاش به بازی گرفت و داخل رفت.
بدون درآوردن کفشش ،کمی توی چارچوب ایستاد تا چشمش به تاریکی عادت کنه.آخرین بار یادش بود با حماقت لیوان رو شکسته بود و بعید میدونست هری اندازه فاک هم به خونه ی زین بده اونم بعد از گندی که زد و ترکش کرد.
اما بهانه ها؟ اونا همیشه راه خودشون رو پیدا میکنن.زین هم شونه ای بالا انداخت با نگه داشتن این موضوع در نظرش که بهترین کار رو کرد تا کسی آسیب احتمالی نبینه قدم توی تاریکی گذاشت.
کورمال کورمال از پله ها بالا رفت و با سر انگشت به در اتاقی که روی لبه گذاشته شده بود فشار آورد. اما در کمال تعجب وقتی هری رو روی تخت ندید، استرس توی بدنش پخش شد.
گردنشو جلوتر کشید و ناگهان با دیدن هری که گوشه ی اتاق جلوی میز توالت ، روی اون صندلی سفید نشسته بود و به تصویر خودش توی آینه نگاه میکرد ، قالب تهی کرد!
هری آشفته بود. نه...!
درواقع هری دیوانه وار آشفته بود.
وقتی مردمک چشم های سیاه هری توی حدقه به سمت زین چرخید زین دستش از روی دستگیره سر خورد و کمرش رو به در تکیه داد.
YOU ARE READING
FORGET
Fanfictionبه راستی فراموشی چیست... گرفتن یک انسان از خاطرات یا متلاشی کردن لحظات تعفن آمیز و درد منشانه در حیات همان انسان ؟ آیا فراموشی از دست دادن مرور شگفتی بال های پروانه یا عطش سقوط در اتمسفر عشق است؟ حقیقت فراموشی چیست؟ غیر از این است که حقارت زمان را...