Song: la vie en rose by daniela
نمیدانم!
شاید انار کهنه که پوستش ترک میخورد نوعی خواهش ناچارانه از لبه تیغ دارد .که تندی نکند با وجودش. او خودش را برای فروپاشی آماده کرده پس میدانسته راه گریزی نیست. من نیز خویشتن را آماده کردم .از تو راه گریزی نیست ، و میدانم نجات خیالیست خام...تویی که در منجلاب هر خواب و بیداری ام مرا به دریا میکشانی اما دریا سال هاست که بارانیست و امواج آن قصه ای جز تعفن مرده ی ماهیان برایت نخواهند سرود ! خواسته تو این است که ببینی چطور برایت غرق میشوم؟ پس تنها برای تو عزیز من ، برای تو با شمایل قایق شکسته ای که جهت اشتباه بادبان ها وجود آواره اش را به قهقرا میکشاند و حتی سالیان بعد صیادان او را به خاطر نخواهند آورد ، غرق خواهم شد...
هوا رو به تاریکی بود...هری و زین تمام روز کنار دریا نشسته بودن.زمانیکه هری یه مشت شن پرت کرد سمت زین و توی چشمش رفت زین چشمش رو با دست پوشوند و از سوزش قرنیه ناله کرد.اما وقتی هری با دلهره نزدیک شد تا ببینه چه بلایی سرش اومده زین بین بازوهای خودش گیرش انداخت و گفت زودتر چشمهاشو بسته و چیزی داخلش نرفته. با این حال هری معاینه کرد تا مطمئن بشه زین حالش خوبه. وقتی زین گفت باید از روستا به شهر برن تا درخت کریسمس و یه سری لوازم برای ساخت کوکی کریسمس بگیرن هری هیجان زده شد و دست زین رو کشید تا کنار ساحل مسابقه ی دو بدن. هرچند هیچ برنده ای اعلام نشد ولی هری زین رو توی آب پرت کرد و زین باز هم هری رو گول زد چون به خوبی نقش خفه شدن رو بازی کرد و هری که دلش نمیخواست لباس جدیدش رو خیس کنه ، داخل آب کشوند.زمانیکه هری داشت کتاب میخوند و زین آستیناشو بالا داده بود و وسایلش رو چیده بود روی زمین تا هری رو به تصویر بکشه ، هری به یاد آورد از شب گذشته با وجود اینکه پیگیری کرد اما جسیکا جواب نمیداد و گوشیش خاموش بود.
زین : هری ازت میخوام جدی تر به کتاب نگاه کنی، تصور کن داری عجیب ترین نوشته ی دنیارو میخونی و حسش رو توی چهرت بیار....
هری باشه ای گفت . اما خب اون یه کمیک بود خنده دار مارولی بود نه یه نوشته ی عجیب غریب !
حتی زمان نقاشی هم به شوخی گذروندن و بعد از اسکچ اولیه تابلو زین فورا تینر رو برداشت تا قلمو هاشو باهاش شستشو بده.آثار به جا مونده از رنگ روغن های خشک شده روی موی قلموی سر تخت.
وقتی هری گردنشو تکون میداد دوباره به جسیکا زنگ زد و وقتی اون دختر گوشی رو برنداشت واقعا نگرانش شد. با چیزهایی که جسیکا از پدرش گفته بود قطع به یقین اون مرد عصبی میتونست براش دردسر ساز باشه.
زمانیکه هری تصمیم گرفت این جریان رو با زین درمیون بزاره کتاب رو کنار گذاشت و از صندلی بلند شد. با قدم های بلند خودشو به زین رسوند و زین که با آرامش مشغول برداشتن رنگ قرمز از قوطی و ترکیب کردن سفید و قهوه ای با کمی بنفش شماره ۱۷ بود ، با تعجب سرشو بلند کرد.
YOU ARE READING
FORGET
Fanfictionبه راستی فراموشی چیست... گرفتن یک انسان از خاطرات یا متلاشی کردن لحظات تعفن آمیز و درد منشانه در حیات همان انسان ؟ آیا فراموشی از دست دادن مرور شگفتی بال های پروانه یا عطش سقوط در اتمسفر عشق است؟ حقیقت فراموشی چیست؟ غیر از این است که حقارت زمان را...