Song : monster by justin bieber and shawn mendes
ستارگانی بودند که پر نور تر از تمام عمرشان در آسمان درخشیدند اما ما سال ها بعد روی زمین فهمیدیم مرده اند...
لطفا نه تو ستاره باش و نه من انسان...با باز شدن در خونه ، مردمک چشم های زین توی چشم های پر سوال پدرش دوخته شد.با اینکه خودش هم نمیدونست اینجا چه غلطی میکنه ، حالا هری رو هم همراه خودش آورده بود ...تمام چیزی که میدونست این بود که تنهایی نمیتونست با خانوادش رو به رو بشه...
اول از همه تریشیا با صورتی کاملا خنثی ،طوریکه نمیتونستی پیش بینی کنی توی مغزش چی میگذره جلو اومد و مقابل اون دو پسر ایستاد...هری از گوشه ی چشم به زین نگاه کرد تا بپرسه باید چیکار کنه اما ظاهرا زین هم هیچ ایده ای نداشت...
کاری که تریشیا کرد اجازه نداد حتی یک ثانیه بیشتر هری فکر های عجیب و غریب کنه.اون زن هری رو به آغوش کشید...قرار بود هری یه مهمون معمولی باشه اما به نظر میرسید تریشیا همچین فکری نمیکرد.بعد از هری پسرش رو متقابلا به آغوش مادرانه ی خودش کشید و به یاسر که صداش درنمیومد توجه نکرد...
با جدا شدن از زین مجددا به سمت هری برگشت و دستش رو که جلوی شکمش به هم قلاب کرده بود فشرد و برای نگاه کردن به صورتش مجبور شد سرشو یکم بالا بگیره.
خوشبختانه تریشیا متوجه اخم ناشی از دردی که با گرفتن دست هری ، بین ابروهاش نشسته بود نشد... با لبخندی کم جون و انرژی ای که سعی کرده بود برای امشب همه اش رو به خوبی جمع کنه با مهربونی رو به هری گفت...
"بیاید تو پسرا...بیرون بدجوری سرده...خوش اومدی هری!"
هری نگاه نامطمئنی به زین انداخت و زین بدتر از هری خودشم از این رفتار خیلی خوب خانوادش گیج میزد...آخرین باری که اینجا...توی این خونه پا گذاشت اتفاقای خوشایند و دل چسبی نیوفتاده بود...
هری پوف نامحسوسی کشید و همراه تریشیا جلو رفت...یاسر با نگاه نافذش که به نظر میرسید چیز های خوبی توی سرش جریان نداره به هری چشم دوخته بود.اما با کاری که کرد همه ی معادلات هری رو بهم ریخت...حتی پشم های ظریف زین هم شروع به ریختن کردن.
یاسر تکیه اشو از در گرفت و قدمی به جلو نهاد و بدون هیچ لبخندی، او هم متقابلا هری رو در آغوش کشید...هری که تازه داشت نفسی از سر آسودگی میکشید و در خیالات شیرین خودش میگفت این خانواده منو پذیرفتن، یاسر کنار گوشش به آرومی گفت : خوشحالم میبینم حالت خوبه...!
و چند ضربه ی ظاهرا پدرانه به کتف هری کوبید و با تاخیر ازش جدا شد...
هری برای لحظه ای از خودش پرسید منظور این مرد چیه اما فورا به خودش اومد و یاد درد بازوش افتاد...چطور خودش هیچ خبری از اتفاقی که افتاده بود نداشت اما ظاهرا یاسر از همه چیز با خبر بود؟! باید باز هم از زین میپرسید ؟ اما هری مطمئن نبود جوابی که زین بهش میده چقدر درسته و این شک بدترین چیز بود
YOU ARE READING
FORGET
Fanfictionبه راستی فراموشی چیست... گرفتن یک انسان از خاطرات یا متلاشی کردن لحظات تعفن آمیز و درد منشانه در حیات همان انسان ؟ آیا فراموشی از دست دادن مرور شگفتی بال های پروانه یا عطش سقوط در اتمسفر عشق است؟ حقیقت فراموشی چیست؟ غیر از این است که حقارت زمان را...