21

98 31 51
                                    

Song : before you go

اونجا ، توی ماشین پسری نشسته بود که شب گذشته میتونست بخنده . اون پسر هنوز امید داشت.

مدام یاد چشم های غمگین هری توی اون لحظات بی خداحافظی براش تداعی میشد و مستقیم قلبش رو شکنجه میداد.

وقتی از دورتر منظره ی شهر توی چشم هاش پدیدار شد گوشی موبایلش رو به دست گرفت و با جسیکا تماس گرفت...خاموش بود.زین بیش از اندازه داشت خیالپردازی های کثیف و ترسناک میکرد و بدنش به لرزه افتاده بود. محکم تر پاشو روی پدال فشار داد و به لیز بودن جاده توجه خاصی نکرد.حتی اون دست انداز های مسخره و مزاحم هم نتونستن از سرعت سرسام آور لاستیک هاش کم کنند.

وقتی با عجله ماشین رو کنار هم ماشین سیاه رنگی که اغلب اوقات بین فاصله ی خونه ی هری و خونه همسایه ی کنارش که با فاصله ای نسبتا دور قرار داشت رها کرد قفل فرمون رو برداشت و به سمت خونه رفت.حواسش بود پاهاش صدای خش خش برگ هارو درنیاره که تو همین حین توی گودال گل مانندی فرو رفت.از حرص لباشو گاز گرفت و به کمک قفل فرمون خودشو روی زمین جلو کشید تا چسبناکی اون مرداب کوچولوی مخفی بین خاک شلوارش رو رها کنه.کفشش که حتی توی تاریکی شب هم نشون میداد کامل قهوه ای شده رو دوبار خم کرد و پاشو داخلش کرد.

آروم سرک کشید و متوجه هیچ‌چیز غیر عادی یا عجیبی نشد.
با نفس های منقطع شده و پاهایی لرزون و قلبی نامطمئن به سمت خونه ی هری حرکت کرد.وقتی به جلوی در رسید متوجه هیچ چیز عجیبی روی در نشد. همه چیز بی نقص مثل روز های گذشته به نظر میرسید!

آروم چند تقه به در وارد کرد و پشت بندش قفل فرمون رو بالا آورد...با فیگوری آماده برای هر خطر احتمالی چشم به دست گیره در دوخت. بدون اینکه نیاز باشه زیاد منتظر بمونه قفل در از داخل چرخید و بلافاصله در باز شد.با دیدن چهره ی خونسرد جسیکا که اروم از تاریکی پشت در بیرون اومد  و خودشو نشون داد. با رفتاری غیر عادی و بیش از حد صمیمانه زین دست زین رو گرفت و همراه خودش به داخل کشوند.

آروم دستشو به نشانه سکوت روی لب خودش گذاشت و با بستن در پشت سر زین دستشو انداخت دور کمرش و بی قیدانه اونو در آغوش گرفت...زین همونجور که خشکش زده بود و به حالت تدافعی قفل فرمون رو محکم گرفته بود ناراضی از چسبیدن جسیکا بهش داد زد : برای چی اینجا اومدی؟چرا گوشیت خاموش بود اینهمه زنگ زدم؟؟؟

جسیکا که انگار در برابر شنیدن مقاومت میکرد دستشو از پشت زین قلاب کرد و نذاشت تکون بخوره...

جسیکا : فقط میخاستم بیای اینجا... نمیدونم شایدم بچه دلش برای پدرش تنگ شده بود....

زین : چرا جواب گوشیتو نمیدادی جسیکا ؟ به من نگاه کن ببینمت!

جسیکا با چشم هایی که سعی در پنهون کردنش داشت پیشونیش رو‌خاروند و داشت تمام تلاشش رو میکرد بین حرفاش نشونه ای از بغض نباشه: خراب شد...پول درست کردنش رو نداشتم!!!اصلا ولش کن توام چه گیری دادی به گوشی من...تو که برات مهم نیست منم اینو میدونم و حالا اینجا که خودمون تنهاییم چرا ادای ادم خوبارو درمیاری؟به آدمای الکی نگران قراره وام خاصی تعلق بگیره؟؟

FORGET Where stories live. Discover now