11

141 41 78
                                    

Song : heather



به سختی چمدون رو از پشت تاکسی زرد رنگ خارج کرد. با پرداخت کرایه ماشین ، دست همسر عزیزش رو گرفت و با هم به سمت خونه حرکت کردند.
با ورودشون اولین چیزی که به چشم هردو غیر قابل تحمل اومد سکوت منزجر کننده ای بود که سرتاسر خونه رو‌ بلعیده  بود.

سکوتی که با وجود دختر شیرینشون لیندا خیلی سال بود که از خونه رخت بسته بود.

_لیندا مامان و بابا اومدن !

دست انداخت و با یه ضربه در رو کامل بست و حالا تمام فضای بزرگ خونه مملو از سکوت و تاریکی بود. تریشیا با بیرون اوردن تلفن همراهش و روشن کردن چراغ قوه کمی از همسرش فاصله گرفت.

_یاسر تو برو دست و صورتتو بشور یا یه دوشی بگیر تا من یه چیزی برا خوردن پیدا میکنم.

یاسر با دست به ساعت مچی اش اشاره کرد و غر زد.

_ فردا قبل از ساعت هشت باید برم دفتر میتونی یکم سریعتر باشی؟ راستی این دختر بابا کجاست ؟

صداشو در گلو انداخت و راهی اتاق بالای پله ها شد .

ساعت دوازده شب بود. همسرش با بی حوصلگی پالتوش رو روی کاناپه انداخت با همون چراغ قوه سمت اشپزخونه رفت.

با خودش گفت دخترش امشب هم با جوون های هم سن و سالش درحال خوش گذرونیه پس این روزا بهتره کار به کارشون نداشته باشی تا خودشون همه چیز رو امتحان کنن و تجربه کسب کنن.

با یادآوری شیطنت های دخترش لبخندی زد و سری تکون داد به طرف دیگه ی خونه رفت. چراغ آشپزخانه رو روشن کرد . گوشی رو روی میز گذاشت و همزمان با نزدیک شدن به یخچال همسرش رو صدا زد.

_رولت گوشت میخوری یا مرغ ؟

صدایی از همسرش نیومد. گوشت رو بیرون کشید و به سمت ماکروویو حرکت کرد.با تعجب به غذاهایی که برای دخترش گذاشته بود نگاه کرد .خیلی زیاد باقی مونده بودن. اون دختر تنها  عضو خانواده بود که به فست فود علاقه ی زیادی داشت. برعکس زین!

زین همیشه خودشو به غذای مطبوع مامانش میرسوند. خیلی قبل اینکه از اون دلخوری ها پیش بیاد و بخواد زندگی خودشو بسازه...

_مگه اینکه دستم بهت نرسه لیندا، باز باید پای مارو به بیمارستان باز کنی بخاطر ملاحظه نکردن چیزایی که میریزی تو معده ی واموندت.

با همون ظرف توی دستش به ماکروویو نزدیکتر شد اما قبل از اینکه بخواد درش رو باز کنه چشمش به لکه ی سرخ رنگی که لبه ی در اون دستگاه بود قفل شد. عصبانی شد و زیر لب غر زد : صدبار گفتم وقتی ناخوناتو رنگ میکنی حواست باشه نخوره جایی مگه گوش به حرف میدی دختر؟

غذا رو به دستگاه سپرد و سمت محل چاقو ها رفت تا برای همسرش کمی کاهو و گوجه خورد کنه. اما قبل از اینکه بتونه چاقو رو برداره صدای فریاد همسرش بلند شد.

FORGET Where stories live. Discover now