بعد از یک ساعت و چهل دقیقه پرواز بالاخره پاش به توکیو رسید.دوسال پیش به اصرار خودش وارد بخش حسابداری شد..البته پدربزرگ انقدر از این کارشاکی بود که ترجیح داد به جای سمت مدیریت،سمت معاونت رو به بهش بده بلکه به خاطر اخلاق افتضاح رئیس بخش،چانگ کیون پشیمون بشه و برای گرفتن سمت مدیرعامل تلاش بیشتری بکنه.تقریبا شش ماه بعد از منصوب شدنش به این سمت سفرهای چندروزش به ژاپن که هرماه هم تکرار میشدن شروع شد.تا به صورت مستقیم روی بخش حسابداری زیرمجموعه هاشون توی ژاپن نظارت داشته باشه واین نه تنها باعث نشد چانگ کیون از تصمیمش منصرف بشه بلکه با کمال میل پذیرفته بود و این شغل تنها چیزی بود که در طی این بیست و چهار سال زندگیش بهش تحمیل نشده بود..بلکه انتخابش کرده بود!با صدای مینگیوکه داشت بابت تندتند راه رفتنش غر میزد به خودش اومد: "چانگ کیون!محض رضای خدا کمی آروم تر راه برو!...من باید این چمدون هاروهم بیارم!..."چانگ کیون ایستاد وچندلحظه ی بعد باقدم هایی آهسته تر هم قدم با مینگیو شروع به راه رفتن کرد.بدون اینکه نگاهش رو از روبه روش بگیره پرسید: "اتاق رزرو کردی؟"
مینگیو که حالا لبخندی روی لب هاش نشسته بود جواب داد:"توهرماه داری به اون هتل میری!واقعا لازم نیست نگران باشی!"
چانگ کیون نفس عمیقی کشید و با خارج شدن از سالن فرودگاه و دیدن راننده شرکت قدم هاش رو دوباره تند کرد..دلش میخواست هرچه زودتر به هتل برسه...
.
.
.
"کلید اتاق 126 الان کجاست؟"رئیس هتل،آقای سوزوکی این سوال رو با صدای خیلی بلندی از پسرکی که از ترس رنگش پریده بود پرسید...چهرش جدید بود و به نظر میرسید به تازگی استخدام شده..پسرک با من من جواب داد:"دست مهمونی که تو اون اتاق اقامت دارن!"
آقای سوزوکی عصبانی به نظرمیومد...چانگ کیون مهمون مهمی بود،یکی از اعضای آی.ام گروپ که سهام عمده ای رو تو گروه هتل های فورسیزنز داشتن، هرماه به اون هتل میرفت و تاکید زیادی هم داشت که تو اون اتاق اقامت داشته باشه...پسرک تازه وارد با اشتباهش باعث شده بود آقای سوزوکی نگران و عصبانی بشه: " مگه نمیدونی که تو این تاریخ نباید این اتاق رو به شخصی به جز آقای ایم بدی؟"آقای سوزوکی با همون صدای بلندش دوباره سرپسرک فریاد کشید..چانگ کیون ازاین که باعث این اتفاق شده بود احساس عذاب وجدان شدیدی میکرد..گلوش رو صاف کرد و آقای سوزوکی رو خطاب قرار داد:"میتونم تو اتاق دیگه ای اقامت داشته باشم!..فکرمیکنم متوجه اشتباهش شده!.."
با انگشت های دست چپش شقیقش رو کمی فشار داد و به کره ای مینگیو رو خطاب قرار داد: "اتاق رو زودتربگیر!..سرم داره تیر میکشه!"
مینگیو زیر لب "باشه"ای گفت و با اشاره دستش به آقای سوزوکی فهموند که هرچه زودتر اتاق دیگه ای رو برای اقامت چانگ کیون در نظر بگیرن و اتاق دیگه رو هم برای خودش گرفت..به هرحال اون روی شماره اتاقش حساس نبود!بعد از اینکه چانگ کیون پاش رو از اتاق بیرون گذاشت با شنیدن صدای کشیده ای که به صورت پسرک خورده بود به سمتش برگشت،زیرلب زمزمه کرد:"دیگه داره زیاده روی میکنه!"
YOU ARE READING
Broken Spirit
Fanfictionچانگ کیون : گاهی چشم هامو باز میکنم و حتی نمیدونم الان کجام.. کارهایی رو انجام میدم که درحالت عادی هیچ وقت سراغشون نمیرم!..من از تتو متنفرم ولی حالا دقیقا سه تا تتو روی بدنم دارم! به خودم میام و خودم رو تو آغوش یه پسر پیدا میکنم! دوست های جدیدی پیدا...