بعد از بررسی پرونده های مربوط به بازی های تیم طراحی، نگاهی به ساعت انداختم و متوجه شدم که ساعت هشت شبه. چشمامو با دستام مالیدم و دکمه روی تلفن رو فشار دادم.
"بله هیونگ؟"
"سجونا...کارت تموم شد؟"
صدای خش خشی اومد و بعد دوباره صدای سجون: "فقط یه ایمیل هست که باید بفرستم، بعدش میام که با هم بریم، باشه؟"
سر تکون دادم "باشه، منتظرم."
از جا بلند شدم و کتمو پوشیدم و بعد از خاموش کردن سیستمم از اتاق خارج شدم. خروجم از اتاق با بیرون اومدن سجون همزمان شد. براش سر تکون دادم و اون با لبخندی که همیشه روی لبهاش بود به سمتم اومد. "ایمیلم برای شرکت اصلی بود، براشون جزئیات بازی جدیدمونو فرستادم و اگه اونا هم تایید کنن، تولید انبوه رو شروع میکنیم."
سر تکون دادم. "خوبه، ممنونم."
دستشو دور گردنم انداخت و همونطور که به سمت پله ها میرفتیم، صحبت کرد: "من خیلی گشنمه هیونگ، میشه امشب از بیرون غذا بگیریم؟"
خودم هم باهاش موافق بودم چون امروز بیشتر از چیزی که باید توی شرکت مونده بودیم، حتی کارمندا هم رفته بودن. "باشه، رسیدیم خونه هر چی خواستی سفارش بده."
با همون دستی که دور گردنم بود، لپمو کشید."و پولشو تو حساب میکنی چون بزرگتری."
با تاسف سر تکون دادم. "مگه تا حالا چیزی هم به حساب تو بوده؟"
لبخند دندون نمایی زد. "نه دیگه، گفتم که انتظار بی جا ازم نداشته باشی."
××××××××××
وارد خونمون شدیم و همه چیز تا وقتی که از راهروی ورودی وارد نشیمن شدیم عادی بود، ولی به محض رسیدن به پذیرایی و دیدن اینکه اکثر چراغ ها روشنه، با تعجب به هم نگاه کردیم. مطمئن بودم که قبل از بیرون رفتنمون فقط یک چراغ روشن بود. "تو چراغارو روشن گذاشتی؟"
سجون با ترس بهم نگاه کرد و سرش رو به نشونه منفی تکون داد. جلو اومد و دستاشو دور بازوم پیچید، آروم آروم جلو رفتیم و با رسیدن به آشپزخونه و دیدن آدمی که گوشواره های آشنایی داشت، بازومو از دست سجون در اوردم. "اوما..."
مادرم که مشغول پختن غذا بود به سمتمون برگشت و با نگاهی که نمیشد چیزی ازش خوند، بهمون نگاه کرد. "سلام بی نظمای کثیف. زودتر برید لباس عوض کنید و بیاید شام بخوریم، چون کلی کار داریم."
سجون جلو اومد و با ذوق اوما رو بغل کرد. "سلام اومای قشنگم، میدونی چقد گرسنه بودم؟"
و تنها چیزی که نصیبش شد یه نگاه عصبی بود. "فکر نکنم بهت اجازه داده باشم بغلم کنی."
سجون که متوجه جدیت اوما شده بود آروم عقب کشید و با عذرخواهی زیر لبی به سمت اتاقش رفت، و منم بدون هیچ حرفی به سمت اتاقم رفتم.
YOU ARE READING
Broken Spirit
Fanfictionچانگ کیون : گاهی چشم هامو باز میکنم و حتی نمیدونم الان کجام.. کارهایی رو انجام میدم که درحالت عادی هیچ وقت سراغشون نمیرم!..من از تتو متنفرم ولی حالا دقیقا سه تا تتو روی بدنم دارم! به خودم میام و خودم رو تو آغوش یه پسر پیدا میکنم! دوست های جدیدی پیدا...