part 19-close together

17 5 4
                                    

یجی با شنیدن صداهای عجیبی، از خواب پرید. برای چند لحظه هیچ چیز رو به خاطر نمی اورد، اما بعد از اون، با عجله از جا پرید. جین دوباره داشت کابوس میدید؟

"....ه...هیونگوون هیونگ....منم..

هیونگ...کمک-"

هیونگوون؟ این اسم آشنا بود، اما الان وقت فکر کردن به این چیزا نبود. با عجله از روی رختخوابی که روی زمین انداخته بود، بلند شد و بلافاصله روی تخت نشست.

پسر رو تکون داد و با نگرانی سعی کرد بیدارش کنه. "جین؟ جین دوباره داری خواب میبینی، چیزی نیست عزیزم....بیدار شو..."

صورت و موهاش از عرق خیس شده بود و این یجی رو نگران میکرد.

"جین-"

با شنیدن یه صدای آشنا تصویری که از اطرافش داشت کم کم محو شدن و بعداز باز شدن چشم هاش با فریاد تقریبا بلندی به سرعت روی تخت نشست...قلبش با سرعت می تپید و احساس میکرد نفس کشیدن کمی سخت به نظر میاد..

بعداز چند لحظه ی نه چندان کوتاه بعداز این که بالاخره تونست اولین نفس راحت رو بکشه و باور کنه که تو اون موقعیت نبوده، متوجه شد کسی کنارش نشسته و دستش رو گرفته..

از فکر دیدن دوباره ی هیونگ وون یا مین هیوک با دودلی سرش رو به سمت شخص چرخوند و با دیدن هوانگ یجی دستش رو با فریاد عقب کشید:"تو..."

چشمای یجی درشت شد. این لحن...از این که پسر مقابلش انقدر تعجب کرده بود، میشد یه چیزایی حدس زد "...چانگ...کیون شی؟"

چانگکیون سرش رو به نشونه تایید تکون داد و به جای حرف زدن، به یجی خیره شد.

نگاه چانگکیون اونقدر ترسناک بود که یجی حس میکرد باید سریع تر همه چیز رو براش توضیح بده. "میدونی..؟ جین...جین اومده بود." مکث کرد تا کلماتش رو مرتب کنه. "انگار میخواست دوباره به ژاپن بره...اما مینگیو شی متوجه شده و متوقفش کرده. نمیدونم دقیقا چی شد، اما مینگیو شی با من تماس گرفت و ازم خواست که جین شب رو پیش من بمونه..."

با شنیدن اسم جین و ژاپن چشم هاش رو برای چند لحظه بست..هنوز مشکلی که کانگ ته به وجود آورده بود رو حل نکرده بود که دوباره سرو کله ی جین پیدا شد!..و از همه بدتر به ژاپن رفتن و ارتباطش با یکی از کارمندهای هتل بود!..

هردو شخصیتش دردسرساز هایی بودن که زندگی رو واسش سخت تر میکردن..و به وجود اومدن شخصیت هاش هم احتمالا سخت بودن زندگیش بوده..احساس می کرد دقیقا یه پکیج از بدبختی های دنیا شده..

با شنیدن صدای یجی،با دقت به ادامه ی حرفاش گوش داد.

"شاید لازم باشه بدونی...جین دیشب کابوس دید و من برای همین اینجا موندم." با شیطنت ادامه داد: "اوه...راستی ازم خواست که بغلش کنم، میدونی که من چقدر مهربونم، نه؟ نمیتونستم درخواستش رو رد کنم."

Broken SpiritWhere stories live. Discover now