part 5-is it my fucking life?

16 6 0
                                    

به محض نشستن چانگ کیون روی صندلی کمک راننده،مینگیو در رو بست،به سمت دیگه ماشین رفت و بعداز نشستن پشت فرمون و بستن در ماشین رو به حرکت درآورد..چانگ کیون سرش رو تکیه داده و چشم هاش رو بسته بود...هرماه همین موقع با ناراحتی به امارت آقای ایم برمیگشت..نفرتش از اون خونه به حدی بود که نه تنها اونجا رو خونه خودش نمیدونست بلکه دلش میخواست هرچه زودتر مستقل بشه و به تنهایی زندگی کنه...ولی اون ایم چانگ کیون بود..نوه آقای ایمی که هیچ یک از افراد خانواده جرئت زدن حرفی برخلاف حرف هاش رو نداشتن!و وقتی آقای ایم گفته بود چانگ کیون حق نداره از اون خونه بره..هیچ راهی برای مقابله باهاش وجود نداشت! حالا نه تنها مجبور بود به امارت آقای ایم برگرده بلکه اتفاق عجیبی که افتاده بود هم ذهنش رو برای لحظه ای راحت نمیگذاشت...یو جین!...درتمام مدت طول پروازشون به این فکر کرده بود که دقیقا چه اتفاقی واسش افتاده؟..تنها چیزی که به خاطر میورد این بود که بعد ازاینکه آقای سوزوکی به اون پسر سخت گرفته بود و نتونسته بود هیچکاری واسش بکنه،به شدت ناراحت شده بود و سرش شروع به تیرکشیدن کرده بود..و وقتی که اون پسر به خاطر چانگ کیون سیلی خورد سردردش شدیدتر از قبل شد و به سختی خودش رو به اتاقش رسونده بود..بعد از اون فقط خوابیده بود!..خواب..و انقدرخوابش عمیق بود که هیچ رویایی ندیده بود...و طبق حرف های مینگیو،یو جین بهش گفته بوده که چانگ کیون خوابیده!..دلش نمیخواست به اون احتمال لعنتی فکر کنه...واقعا دلش نمیخواست..سعی کرد افکارش رو پراکنده کنه و دراین حین نفسش رو با صدای بلندی بیرون داد...صدای زنگ موبایل مینگیو تو فضای ماشین پیچید و بعد از اون صدای مینگیو بود که جواب میداد:"بله جناب ایم؟"

از اونجایی که پشت فرمون نشسته بود تماسش رو روی اسپیکرگذاشت و چانگ کیون هم صدای آقای ایم رو میشنید:"همه ما اینجا جمع شدیم و الان چنددقیقست که منتظر چانگ کیونیم!"

صداش عصبانی و محکم به نظر میرسید..مثل همیشه!مینگیو صداش رو صاف کرد و جواب داد:"من معذرت میخوام آقای ایم...ما توراه هستیم..چانگ کیون به زودی میرسه...بابت معطل شدنتون معذرت میخوام"

صدای آقای ایم باهمون لحن به گوش رسید:"هومم...یادت باشه که توهم باید حضور داشته باشی!..کاری هست که باید بهت بسپارم!"

مینگیو بدون هیچ مکثی جواب داد:"بله..حتما!..به خدمت میرسم!"

و بعد از اون تماس رو قطع کرد...چانگ کیون کمی مکث کرد و پرسید:"چرا انقدر ازش معذرت خواهی میکنی.."

مینگیو بدون مکث جواب داد:"چون رئیسمه؟"

چانگ کیون چشم هاش رو باز کرد و به نیم رخ مینگیو نگاهی انداخت:"من باید بهش احترام بذارم چون پدربزرگمه..تو باید بهش احترام بذاری چون رئیسته..مادربزرگ باید بهش احترام بذاره چون شوهرشه...همه..همه باید به آقای ایم احترام بذارن..."

Broken SpiritWhere stories live. Discover now