Part 15- Do you like it?

15 5 2
                                    

"هیونگوون شی، اتاق مهمان هنوز مرتب نشده. خانم ایم دستور دادن که امشب رو توی اتاق چانگکیون شی باشید."

این حرفی بود که خدمتکار بهش زده بود و هیونگوون میدونست چاره دیگه ای جز پذیرفتن این خفت نداره!

حالا با یه پتو و بالش پشت در ایستاده بود و نمیدونست چطوری بدون اینکه چانگکیون رو عصبی کنه وارد اتاق بشه...

با باز شدن ناگهانی در، از چا پرید و با چشمای متعجب، به پسر عصبانی روبه‌روش خیره شد.

"میای تو یا درو ببندم وون؟"

هیونگوون سریع سر تکون داد. "م...میام." و وارد اتاق شد.

با ورود هیونگ وون به اتاق،پسر که تمام تلاشش رو میکرد شبیه به آدمی به نظر بیاد که از رفتارهاش متنفره،در اتاق رو نه چندان آروم بست و پشت سر هیونگ وون قدم برداشت.

"پتوی من به اندازه کافی برای روی هردومون بودن کافی هست،البته از اون جایی که سرمایی هستی فکر کنم ایده ی خوبی بود که با خودت پتو آوردی...میدونی که من گرماییم و بدون کولر خوابم نمیبره!"

هیونگ وون با چشم هایی که تعجبش رو نشون میدادن به سمتش برگشت:"من...من روی زمین میخوابم!"

و بعد با خودش فکر کرد"ولی...چانگ کیون که اصلا گرمایی نیست.."

کانگ ته سر تکون داد. "هرطور که راحتی، فقط خواستم که توی اتاقم راحت باشی." به طرف تخت رفت و روی اون نشست. کنترل رو برداشت و کولر رو روشن کرد.

هیونگوون واقعا نمیدونست با اون پتوی نازک میتونه تا صبح زنده بمونه یا نه، اما مجبور بود. روی زمین خوابید و پتو رو روی خودش کشید.

کانگ ته روی تخت خوابید و پتو رو روی خودش کشید. "صحبتتون با پیر- پدربزرگ خوب پیش رفت؟"

هیونگوون متوجه اشتباه چانگکیون نشد و جواب داد: "هوم...فکر کنم؟"

"فکر میکنی که خوب پیش رفته؟"

روی پهلو چرخید و درحالی که دستش رو زیر سرش میذاشت به هیونگ وون خیره شد.

"هنوز ناراحتی؟"

هیونگوون به طرف چانگکیون برگشت. حالا با گوشه پتوش بازی میکرد. "به این سادگیا نمیشه فراموش کرد." مکث کرد و ادامه داد. "تو بهتر از من میدونی."

چانگ کیون بهتر میدونست؟..درسته..معلومه که بهتر میدونست...نه تنها اون،بلکه جین و حتی کانگ ته هم بهتر میدونستن که این حقیقت تو قلب هیونگ وون به چه شکلی خودش رو نشون میده..

هرچه قدر که کانگ ته به این موضوع تو زندگیش بی اهمیت بود،همون قدر هم شاهد احساسات احمقانه ی چانگ کیونی که به یکباره پدرومادرش رو از دست داده بود و جینی که از وقتی که ذهنش یاری میکنه تو پرورشگاه بوده...ولی با این حال حسش نسبت به احساسات این سه نفر یکسان نبود...نه تا وقتی که هیونگ وون...همون آدم بود!

Broken SpiritWhere stories live. Discover now