با استرس به سمت اتاق چانگکیون رفت. تمام مدت داشت به این فکر میکرد که چطور میتونه از چانگکیون درباره کانگ ته بپرسه...
بعد از رسیدن به پشت در، ضربه ی آرومی زد و بعد از شنیدن"بیا تو." از زبون چانگکیون، وارد اتاق شد.
پسر روی مبل تکی گوشه اتاقش نشسته بود، تکیه داده بود و با نگاه عمیقش به هیونگوون خیره شده بود. طوری که هیونگوون واقعا نمیدونست چطور حرفش رو شروع کنه.
به طور نامحسوسی شروع به بازی با انگشتاش کرد. "ت...تو میدونی کانگ ته کجاست...؟"
چانگکیون با شنیدن این سوال کمی جا خورد و تک سرفه کوتاهی کرد..
هیونگوون واقعا اومده بود سراغ کانگ ته رو ازش میگرفت؟..اون هم درحالی که مشخص بود وقتی چانگ کیون اونجاست کانگ ته خوابیده؟
"خب..."
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:"..خب..کانگ ته..الان..خوابیده؟"
هیونگوون متوجه نمیشد. "الان...خوابیده؟ ولی الان که ظهره... مشکلی پیش اومده؟" واقعا نمیدونست منظور چانگکیون چیه.
"ها؟.."
چانگکیون متعجب به هیونگوون نگاه کرد..
واقعا منظور چانگکیون رو متوجه نمیشد؟...چطور ممکنه؟....اون هم درحالی که با چشمای خودش کانگ ته رو دیده بود؟
دستش رو به آرومی بین موهاش کشید:"منظورت چیه..خودت میدونی دیگه هیونگ...من و کانگ ته...."
دلش نمیخواست جملش رو کامل کنه و با یه خنده ی خنده عصبی به جملش پایان داد..
هیونگوون حس بدی داشت. چانگکیون داشت بهش میخندید، درست توی زمانی که هیونگوون به کمکش احتیاج داشت.
ناخوداگاه بغض کرد. صداش میلرزید و سعی میکرد این رو نشون نده. "تو و کانگ ته چی...؟" نمیخواست به چیزی که توی سرش رژه میرفت فکر کنه، اما نمیتونست. "تو... دوستش داری...؟"
با شنیدن جمله ی هیونگوون بی اختیار عصبی و با صدای بلند قهقه زد:"چی؟.."
درحالی که از استرس بدنش میلرزید پرسید:"چی داری میگی هیونگ؟.."
آب دهنش رو به سختی قورت داد و به حالت جدیش برگشت:"منظورم این بود که...خودت میدونی که رابطه ی من و کانگ ته چجوریه!..."
هیونگوون ترسیده بود. چانگکیون توی این لحظه ترسناک شده بود و ازش انتظار داشت همه چیز رو بدونه.
صداش پر از استرس بود. "من هیچی نمیدونم چانگ، لعنتی من هیچی نمیدونم! خودت بگو که چه اتفاقی داره میوفته؟"
"اتفاق؟...نمیدونم هیونگ.."
کمی مکث کرد و ادامه داد:"منظورت اتفاقی غیراز خوابیدنت با پارک کانگ ته هست؟"
YOU ARE READING
Broken Spirit
Fanfictionچانگ کیون : گاهی چشم هامو باز میکنم و حتی نمیدونم الان کجام.. کارهایی رو انجام میدم که درحالت عادی هیچ وقت سراغشون نمیرم!..من از تتو متنفرم ولی حالا دقیقا سه تا تتو روی بدنم دارم! به خودم میام و خودم رو تو آغوش یه پسر پیدا میکنم! دوست های جدیدی پیدا...