"Tell them I was the warmest place you knew, and you turned me cold..."
با صدای بلندِ باز شدن در اتاق، از جا پریدم و به شخص عصبانی روبهروم نگاه کردم.
"خوشحالی که اول پسرم، و حالا همسرمو از چنگم دراوردی؟ پسرهی احمق!"
هوم...پس این پدرمه...نه، پدرم بود...کتاب توی دستم رو کنار گذاشتم و با خونسردی ظاهری به مرد روبه روم خیره شدم.
"من کاری نکردم..."
همونطور که انتظار داشتم، عصبانیتش چند برابر شد. جلوتر اومد و با عصبانیت کتاب های جاکتابی رو روی زمین ریخت.
"درسته، همش تقصیر منه. من که اجازه دادم کنار ما بمونی و به جایی برسی که حالا جای پسر منو تصاحب کنی!" مکث کرد و ادامه داد: "اینو میدونی که هرچیزی الان داری، متعلق به سجونه؟ میدونی که تو هیچی نیستی و همه تلاشات بیهودهست؟ میدونی-"
با وارد شدن کسی که مطمئن بودم مامانه، با نگرانی بهش نگاه کردم. اون نباید الان اینجا باشه...این اصلا خوب نیست...
همونطور که انتظار داشتم، به طرفداری از من به حرف اومد:
"عزیزم...لطفا...بهت گفتم که دیگه این بحث رو وسط نکشی. هیونگوون پسر ماست و تا ابد همینطور میمونه." به سمت من اومد و منو از جا بلند کرد. "وونی...لباساتو بپوش و چند ساعت بیرون باش، اوما همه چیز رو درست میکنه، نگران نب-"
فریاد مرد صدای اوما رو قطع کرد.
"درسته، لباساتو بپوش،اما هیچوقت به برگشت فکر نکن. این خونه، جایگاهت، وسایلت و هرچیزی که اطرافته متعلق به سجونه. به فکر یه خونه ی جدید باش، البته بهتره که قبل از اون به یه شغل جدید فکر کنی چون قرار نیست به موقعیت قبلت برگردی." مکث کرد و ادامه داد: "سجون الان خونه نیست، نمیخواستم که با مظلوم نماییات باعث بشی که دلش دوباره به رحم بیاد!"
قبل از اینکه متوجه بشم، اشکام جاری شده بود و حالا نمیتونستم کنترلش کنم. نمیتونستم نسبت به این حرفا بی تفاوت باشم چون این آدم داشت تمام داراییمو ازم میگرفت، مادرم، برادرم، پدرم!!!!
با خروجش از اتاق، سریع لباسم رو پوشیدم بعد از برداشتن گوشی و کیف پولم، بی توجه به گریههای مامان از خونه ای که فکر میکردم مال منو سجونه بیرون زدم...
*****
وقتی درو بازکرد و وارد خونه شد، با مادرش روبهرو شد که روی مبل نشسته بود و آروم گریه میکرد. به سرعت به سمتش رفت و جلوش زانو زد. "اوما...چی شده؟"
زن شکسته روبهروش، سرش رو بلند کرد و به پسرش نگاه کرد. "سجونا...تو حرفای پدرت رو قبول نداری، درسته؟ بهم بگو که تو هم مثل من با این رفتارای پدرت مشکل داری. بگو که هیونگوون رو برادر خودت میدونی." بعد از این حرف اشک هاش شدت گرفت.
YOU ARE READING
Broken Spirit
Fanfictionچانگ کیون : گاهی چشم هامو باز میکنم و حتی نمیدونم الان کجام.. کارهایی رو انجام میدم که درحالت عادی هیچ وقت سراغشون نمیرم!..من از تتو متنفرم ولی حالا دقیقا سه تا تتو روی بدنم دارم! به خودم میام و خودم رو تو آغوش یه پسر پیدا میکنم! دوست های جدیدی پیدا...