part 11-Dr.Bang!

28 7 0
                                    

سوار تاکسی شدن با وجود داشتن راننده شخصی تو کودکیش و وجود مینگیو دراین چندسال اخیر چیزی نبود که به انجامش عادت داشته باشه،ولی حالا به لطف سرتق بودن جین..شخصیتی که توسط خودش شکل گرفته بود تونسته بود تجربش کنه..بعداز پرداخت کرایه به راننده وارد هتل شد و به محض ورودش آقای سوزوکی رو دید که از اتاق مدیریت با سرعت بیرون اومده بود تا بهش خوش آمد بگه و پشت سرش مینگیو با نگرانی قدم برمیداشت..وقتی تو تاکسی نشسته بود..گوشیش رو روشن کرده بود و به سرعت به مینگیو خبر داده بود که کجاست و اون بهش گفته بود که همون دیشب به ژاپن اومده..ولی به خاطر خاموش بودن گوشی چانگ کیون نتونسته بود پیداش کنه..آقای سوزوکی به محض اینکه به چانگ کیون نزدیک شد تعظیم کرد و خوش آمد گفت و اضافه کرد اتاق همیشگی چانگ کیون رو واسش آماده کردن..و بعد نگاه متعجبش رو سرتاپای چانگ کیون چرخوند..بعد از گرفتن کلید اتاق از آقای سوزوکی تشکر کرد و به همراه مینگیو به سمت آسانسور قدم برداشت...

"از کجا فهمیده بودی که ژاپن هستم؟..اگه میدونستی چرا جلومو نگرفتی؟"

چانگ کیون درحالی که به خاطر تعظیم و نگاه متعجب کارمندهای هتل عصبی شد سوالش رو پرسید..مینگیو دکمه آسانسور رو فشار داد و جواب داد:"یوجین به خانوم هوانگ گفته بود..وقتی هم من فهمیدم از کره رفته بود..خانوم ایم هم دائما تماس میگرفت و میگفت چانگ کیون حالش خوب نیست..چانگ کیون عجیب و غریب رفتار میکنه..اومد چمدون خالی و پاسپورتش رو برداشت درحالی که با لهجه بوسانی حرف میزد!..خیلی سخت بود که ایشون رو قانع کنم که حالت خوبه و برای قرار کاری رفتی ژاپن!"

چانگ کیون دستش بین موهاش کشید و نفسش رو محکم بیرون داد..مادربزرگش جین رو دیده بود؟..یجی هم جین رو دیده بود!..و بدتراز همه..اون پسر که اسمش رو نمیدونست..اون هم جین رو دیده بود و با جین روی یه تخت خوابیده بودن!...با یادآوری اون صحنه برای لحظه ای پلک هاش رو روی هم فشار داد و با صدای باز شدن درآسانسور چشم هاش رو باز کرد...بعد از اینکه هردو وارد آسانسور شدن و مینگیو دکمه طبقه رو زد چانگ کیون زمزمه وار گفت:"وقتی گوشیم رو روشن کردم..چندتا پیام از یجی داشتم..و میدونی چی؟..اسمش "یجی نونا"سیو شده بود!"

مینگیو سرشو تکون داد و جواب داد:"به نظر میرسه که به محض دیدن هم باهم دوست شدن...چون جین از دست من فرار کرده ولی به اون گفته بود میره ژاپن!.."

چانگ کیون لبخند تلخی زد و بعد از اینکه سرش رو پایین گرفت دوباره چشمش به لباس هاش خورد و به سرعت روشو به سمت مینگیو چرخوند:"به لباس مناسب احتیاج دارم!"

آسانسور ایستاد و درباز شد..درحالی که مینگیو با دستش چانگ کیون رو به سمت اتاقش هدایت میکرد جواب داد:"فعلا یکم آروم باش..یکم دیگه میرم واست لباس میگیرم.."

*******

بعد از تعویض لباس و هماهنگ کردن تایم پرواز، حالا بعد از چند ساعت توی هواپیما نشسته بودن. چانگکیون به صندلی تکیه داده بود و به بیرون نگاه میکرد. سعی میکرد چیزی از دیشب به خاطر بیاره، اما اصلا موفق نبود. سرش رو به سمت مینگیو برگردوند و با درموندگی بهش نگاه کرد. "چرا هیچی یادم نمیاد...؟"

Broken SpiritWhere stories live. Discover now