با قدم های آهسته، پشت سرِ سجون وارد خونمون شدم و در رو بی صدا بستم.
با صدای سجون به خودم اومدم. "هیونگ...کفشاتو در نمیاری؟"
این اولین بار توی زندگیم بود که با کفش وارد خونه میشدم...چون به شدت از این کار متنفر بودم، ولی مگه اهمیتی داره؟ فکرم اونقدر مشغول بود که بدون توجه به حرف سجون، با کفش هایی که هنوز به پا داشتم وارد اتاقم شدم و بدون عوض کردن لباسام، روی تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم...ایم هیونگوون...اسم و فامیلی که باهاش بزرگ شدم، چیزی که فکر میکردم متعلق به منه...و منی که در اصل فامیلیِ مشخصی ندارم. دستمو آروم بالا اوردم و روی قلبم گذاشتم، قلبی که امشب بار ها صدای شکستنش رو شنیدم. چشمام کم کم گرم شد و تنها چیزی که حس میکردم، اشک هایی بود که ناخودآگاه راه افتاده بودن.
من ضعیف نیستم، کی گفته که گریه نشون دهنده ضعیف بودن یه آدمه؟ من گریه میکنم، چون این درد بیشتر از حد تحمل منه...گریه میکنم چون دلم برای هیونگوون میسوزه، برای خودم...برای کسی که هیچکدوم از آدمای اطرافش باهاش نسبتی ندارن.
با صدای باز شدن در، سعی کردم خیلی سریع اشکامو پاک کنم. دوست نداشتم جلوی سجون گریه کنم...نمیخواستم ناراحتش کنم...
انگشتایی وارد موهام شدن و بعد، گوشواره های آشنای اوما، اشکام بدون اینکه بتونم کنترلی داشته باشم، دوباره جاری شدن. سریع به طرف مخالف اکما نگاه کردم که اشکامو نبینه، اما میدونستم که اصلا موفق نشدم.
صدای بغض دارش توی گوشام پیچید. "بهم نگاه کن هیونگوون..."
اینبار کاملا به سمت مخالفش برگشتم و دستمو کنار صورتم گذاشتم، طوری که نتونه صورتم رو ببینه، و هیچ جوابی بهش ندادم.
دستش و روی بازوم گذاشت. "هیونگوونی...میدونم که چقدر از دست اوما دلخوری...حتی میدونم که دلت نمیخواد الان باهام رو به رو بشی، ولی چطور دلت میاد اوما رو از دیدن چشمای قشنگت محروم کنی؟ میدونی که پسرکمو با هیچکس عوض نمیکنم، حتی با اون سجونِ کله شق! عزیز دلم...بهم نگاه کن، من بدون تو هیچ چیزی نیستم، تو پسر باهوش و زیبای منی...کسی که همیشه یه جای خیلی خیلی بزرگ توی قلب من داره. اینکه تو با من نسبت خونی داری یا نداری هیچ اهمیتی نداره هیونگوون! قلبای ما به هم نزدیکه، ما برای هم مهم هستیم، طاقت دیدن ناراحتی همدیگرو نداریم، پس ما یه خانواده ایم!"
دستمو آروم از روی صورتم برداشتم و با چشم هایی که حالا بارونی تر از همیشه بود، به کسی که چند سال اون رو به عنوان مادرم میشناختم، نگاه کردم. به طرفش برگشتم و سرم رو روی پاش گذاشتم. "ولی...این خیلی درد داره..."
چشمای اون هم اشکی بود. "میدونم...میفهمم عزیزم، حق داری و من ازت معذرت میخوام...اوما متاسفه که زودتر بهت نگفته...اوما بابت رفتار های شوهرش ازت معذرت خواهی میکنه، و قول میده که یه روزی خیلی خوب حال اون احمق رو بگیره. هیونگوونی..اوما رو میبخشی؟"
STAI LEGGENDO
Broken Spirit
Fanfictionچانگ کیون : گاهی چشم هامو باز میکنم و حتی نمیدونم الان کجام.. کارهایی رو انجام میدم که درحالت عادی هیچ وقت سراغشون نمیرم!..من از تتو متنفرم ولی حالا دقیقا سه تا تتو روی بدنم دارم! به خودم میام و خودم رو تو آغوش یه پسر پیدا میکنم! دوست های جدیدی پیدا...