با دست آزادش در اتاق رو باز کرد و رو به منشی هیونگ وون که وحشت زده به سمتشون برگشته بود و آماده بود به حراست زنگ بزنه گفت:"رئیست میره غذا بخوره..پس بهش زنگ نزن!"
هیونگوون نمیدونست چرا هیچی به این آدمی که هیچی ازش نمیدونه نمیگه. ترجیح داد جلوی منشی خودش رو ضعیف نشون نده، پس صاف ایستاد و سر تکون داد. "من فعلا میرم. پس-" با کشیده شدن دستش جملش نصفه موند و به دنبال کانگ ته راه افتاد. کل مسیری که میرفتن بهش نگاه میکرد، چرا انقدر خشن و بی اعصاب بود؟ چرا انقدر خودمونی برخورد میکرد؟ و از همه مهمتر، چرا بهش اهمیت داده بود؟ این براش عجیب بود...اینکه یه آدم غریبه بهش اهمیت بده، حالش رو بپرسه و شاید نگرانش بشه؟...
وقتی به پارکینگ رسیدن و کانگ ته از دور ریموت رو فشار داد،هیونگ وون متوجه شد که اون با ماشین چانگ کیون به اونجا اومده..با کنجکاوی پرسید:"چانگ کیون هم این جاست؟!"
کانگ ته بدون چرخوندن سرش و نگاه کردن به هیونگ با تحکم جواب داد:"نه!"
بعد از رسیدن به ماشین در سمت شاگرد رو باز کرد و هیونگ وون رو به سمت صندلی تقریبا هل داد و باز بدون هیچ حرفی به سمت صندلی راننده رفت تا سوار بشه..
بعد از روشن کردن ماشین و بیرون رفتن از پارکینک..و حتی تا چنددقیقه بعدش هم هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد..تا اینکه هیونگ وون سکوت رو شکست:"چرا...داری به من اهمیت میدی؟.."
کمی مکث کرد و بعد دوباره پرسید:"چانگ کیون ازت خواسته؟"
کانگ ته بدون گرفتن نگاهش از مسیر جواب داد. "وظیفه انسانیمه، تو حالت خوب نبود، و منم دارم بهت کمک میکنم." نیم نگاهی به هیونگوون انداخت و باز نگاهش رو برگردوند. "چانگکیون؟ نه، اون چیزی نگفت. من با دیدن حالت نگران شدم." مکثی کرد و ادامه داد. "چرا انقدر تعجب کردی حالا؟"
هیونگوون دستپاچه جواب داد. "من؟ تعجب نکردم، فقط کنجکاو شدم. کجا میریم؟ این اطراف رستوران خوبی نیست."
کانگ ته لبخند عجیبی زد. "نگران نباش، پیدا میکنیم."
بعد از چند دقیقه به رستورانی رسیدن و بعد از پارک کردن ماشین، پیاده شدن.
هیونگوون حالا با حس کردن بوی غذا، احساس گرسنگی میکرد. آب دهنش رو قورت داد و ناخودآگاه به حرف اومد. "دوکبوکی میخوام."
کانگ ته با تعجب خندید. "اینجا غذاهای غربی داره."
هیونگوون سر تکون داد. "میشه بریم دکه ای که اونطرف خیابون بود؟ دوکبوکی..."
کانگ ته از بچه بازیای هیونگوون عصبی شده بود اما باید ظاهرش رو حفظ میکرد. "خیلی خب، بریم." و دوباره دست هیونگوون رو گرفت و کشید.
هیونگوون سعی کرد دستش رو آزاد کنه. "هی، خوشم نمیاد انقدر بهم دست بزنی."
کانگ ته با بی تفاوتی جواب داد. "بهش عادت کن." و وارد دکه شد.
YOU ARE READING
Broken Spirit
Fanfictionچانگ کیون : گاهی چشم هامو باز میکنم و حتی نمیدونم الان کجام.. کارهایی رو انجام میدم که درحالت عادی هیچ وقت سراغشون نمیرم!..من از تتو متنفرم ولی حالا دقیقا سه تا تتو روی بدنم دارم! به خودم میام و خودم رو تو آغوش یه پسر پیدا میکنم! دوست های جدیدی پیدا...