part 9-i think..i love him!

18 5 0
                                    

با قدم های بلندش که ناشی از هیجان کاری که میخواست بکنه بود وارد فرودگاه شد..از اونجایی که هیچ کدوم از لباس های چانگ کیون رو نمی پسندید،فقط چمدون خالی و مدارکش رو برداشته بود و قبل از اومدن به فرودگاه با کارت بانکی چانگ کیون برای خودش لباس خریده بود..

و حالا تصمیم داشت برای خرید بلیت یک طرفه به ژاپن که اونم به لطف پول های چانگ کیون میتونست فرست کلاس بخره اقدام کنه..

بعد از تحویل گرفتن بلیط فرست کلاسی که کاملا اتفاقی گیرش اومده بود، با خوشحالی به سمت صندلی ها رفت و خلوت ترین مکان رو برای نشستن انتخاب کرد. با ذوق زیپی که گوشه چمدونش بود رو باز کرد و لاک مشکی که خریده بود رو بیرون اورد. با ذوق روی صندلی جابه‌جا شد، لاک رو توی دستش تکون داد و درش رو باز کرد. اولین باری بود که میخواست لاک بزنه و هیچ چیز نمیتونست ذوقش رو نشون بده. سعی میکرد خیلی با دقت لاک رو روی ناخن هاش بزنه اما اونقدر ها هم موفق نبود. بالاخره بعد از لاک زدن هر ده انگشتش، با خوشحالی دستاشو بالا اورد و جلوی صورتش گرفت. چشماش برق میزدن. "خیلی قشنگه..."

بعد از اینکه چندلحظه با ذوق به انگشت هاش خیره شده بود با رد شدن خانومی از روبه روش و دیدن دسته گلی که دستش بود سرش رو بالا گرفت...به جهت مخالفی که ازش اومده بود چرخید و با دیدن گل فروشی ای که خلوت هم بود چشماش دوباره برق زدن..زمزمه کرد:"قشنگن..."

و بعد از کمی فکر کردن دوباره زمزمه کرد:"اگه واسش گل بگیرم قبولش میکنه؟.."

لاکش رو دوباره تو چمدونش گذاشت،با شک از روی صندلی بلندشد و به طرف گل فروشی رفت..دائما با نگاهش گل هارو بررسی میکرد و‌درنهایت به این نتیجه رسید گرفتن یه شاخه گل بهترین انتخابه..نه خیلی عاشقانه و یا تجملی حساب میشد و نه به نظر بی فکر میرسید..

به سمت غرفه رفت و با ذوق به گل ها نگاه کرد. با دیدن رز هلندیِ زرشکی، به خانم فروشنده نگاه کرد. "آجوما...این گل رو میخوام، میشه اینو بهم بدید؟"

گلفروش با خوش‌رویی به سمتش اومد و گل مورد نظرش رو برداشت و بعد از جدا کردن قسمتی از تیغ های گل، اون رو به یوجین داد. بعد از حساب کردن پول گل، گل رو بو کرد و از غرفه خارج شد. با اعلام شدن پرواز، به سرعت به سمت چمدونش رفت و بعد از برداشتنش، با قدم های سریع خودش رو به گیت رسوند.

بعد از مستقر شدن توی هواپیما و گوش دادن به توصیه های مهماندار، گل رو کتارش گذاشت، سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و چشماشو بست. "این هیونگ...حق داره که انقدر عصبی باشه...زندگی کردن با این پیرزن خیلی سخته."

و‌ شروع کرد به فکر کردن به برخوردی که با مادربزرگ چانگ کیون داشت:

بعد از اینکه با تاکسی خودش رو به خونه چانگ کیون رسوند و تمام تلاشش رو کرده بود که کسی متوجه حضورش نشه،مادربزرگ فهمیده بود و با نگرانی به سراغش اومده بود.

Broken SpiritWhere stories live. Discover now