part 16-You're mine

12 5 0
                                    

چشماشو باز کرد و با گیجی به اطراف نگاه کرد. تاریکی اجازه نمیداد درست اطرافش رو ببینه. دستش رو به طرف جسمی که از سایه‌ش مشخص بود که چراغ خوبه برد و دکمه رو فشار داد. با پخش شدن نور ضعیفی توی اتاق، متوجه شد که توی مکان نامعلومیه و تقریبا هیچ لباسی تنش نیست.

چشماشو مالید و با کلافگی زمزمه کرد: "جین...امیدوارم به ژاپن نیومده باشی... البته تو موقع خواب لباس داری... کانگ-"

با صدای آرومی که از کنارش اومد، ساکت شد، چشماش درشت شد و با ترس به کنارش نگاه کرد.

یه پسر...؟ لعنت بهش... جین اومده بود!!!

موهای نیمه بلند پسر روی صورتش پخش شده بود و پوست روشنش زیر نور ضعیف چراغ خواب، میدرخشید و چانگکیون تمام این صحنه ها رو، بدون اینکه توانایی در حرکت دادن خودش داشته باشه، نگاه میکرد.

پسر توی خواب به سمتش برگشت و با این حرکت باعث شد صورتش، بدون هیچ پوششی در معرض دید چانگکیون قرار بگیره.

حتی پلک زدن هم توی این موقعیت ترسناک به نظر میرسید. اون داشت خواب میدید، درسته؟

دستشو جلو برد و یک تیکه از موی پسر رو بین انگشتاش گرفت...نه! خواب نبود و دقیقا توی همین لحظه کنار کسی بود که خیلی خوب اون رو میشناخت. "ه...هیونگوون هیونگ...؟" با ترس زمزمه کرد.

پسر عکس العملی نشون نداد.

اون لعنتی با یه پسر خوابیده بود و این حال چانگکیون رو بدتر میکرد!

با ترس از جا بلند شد. "تو چیکار کردی...؟"‌به خودش گفت و به سمت لباس های پخش شده ی روی زمین رفت.‌

با برداشتن لباس و پوشیدنش به این فکر کرد: *جین از این لباس ها نمیپوشه...*

کانگ ته اینجا بود، درسته؟ اون عوضی...

بدون اینکه به آینه نگاهی بندازه به سمت در خروجی رفت، اما نیمه‌ی راه متوقف شد و به سمت پسری رفت که خیلی آروم خوابیده بود. پتو رو روی پسر انداخت و بالای سرش ایستاد. هیونگوون توی خواب مظلوم به نظر میرسید، چانگکیون حس میکرد اگر خودش رو کنترل نکنه همین جا میشینه و گریه میکنه. چشماشو مالید و بعد از چند ثانیه از در خارج شد.

هزینه ی اتاق رو پرداخت کرد و خیلی سریع از اونجا بیرون اومد. هنوز شب بود و ماشین های زیادی توی خیابون نبودن.

نمیدونست کانگ ته با ماشین اومده یا نه، نمیخواست فعلا به این فکر کنه. پیاده به راه افتاد، اگر اینطور پیش میرفت کل روابطش زیر سوال میرفت...

قدم زدن تو خیابون اون هم درست نیمه های شب چیزی نبود چانگ کیون حتی به انجام دادنش فکر کنه،ولی حالا ساعتی بود که بی هدف تو خیابون راه میرفت و وحشت زده به اطراف نگاه می انداخت..

Broken SpiritOù les histoires vivent. Découvrez maintenant