دست های چانگ کیون دوطرف سرش قرار گرفته بودن و چشم هاش رو محکم به هم فشار میداد..دوباره اون درد نفس گیر به سراغش اومده بود ولی دردی که احساس میکرد،از تمام دفعات قبل شدیدتر بود..
پدربزرگ نگاه عصبانیش رو برای لحظه بهش دوخت و به سمت میزش برگشت و بی اعتنا به دردکشیدن نوش،به نگاه کردن به عکس های روی میز ادامه داد و دراین بین با عصبانیت شروع کرد به حرف زدن:"من..تو فرستادم تا با نامزدت وقت بگذرونی..تا دیده بشی!..تا اعتبار بیشتری پیدا کنی!..باوجود بی عرضه بودنت بهت امتیاز بزرگی برای جانشینی و مدیرعامل شدن دادم..تو چیکار میکنی چانگ کیون؟..قرارت رو میپیچونی،مادربزرگت رو نگران میکنی و چندساعت بعد با این تیپ سروکلت توی فرودگاه پیدا میشه..به مقصد کجا؟..ژاپن!..و حتی شب رو جایی غیراز هتل سپری کردی!..معلوم هست چه غلطی میکنی پسر احمق؟!"
درحالی که پدربزرگ کلماتش رو به زبون میورد،مینگیو به سمت چانگ کیون برگشته بود ولی قبل از اینکه کاملا بهش برسه متوجه شده بود که چانگ کیون سرش رو با خونسردی بلندکرد و به پدربزرگ خیره شد..
اون نگاه خیره...هرچند آشنا بود،از چانگ کیون بعید بود!
وقتی پدر بزرگ آخرین کلمه رو به زبون آورد،چانگ کیون بلافاصله با لحن محکمی پرسید:"مگه به ژاپن رفتن مشکلی داره؟..سوال اینجاست که تو چرا عکس منو داری؟..خوشت میاد راه به راه بقیه رو زیر نظر بگیری؟"
یک قدم جلوتر اومد و ادامه داد: "و کی گفته که من بی عرضه هستم؟ مطمئن باش به وقتش از تو و اون پسر احمقت بهتر میتونم همه چیز رو اداره کنم، و در مورد حرفی که به مینگیو زدی، بهت فرصت میدم که ازش عذرخواهی کنی، وگرنه بد میبینی پیرمرد!"
مینگیو با ترس به سمت کسی که حالا کوچکترین شباهتی به چانگکیون نداشت رفت، تشخیص اینکه باز هم یکی از اون شخصیت های لعنتی خودشو نشون میده، اصلا سخت نبود. بازوی چانگکیون رو گرفت و کشید. "هی، بسه...بیا بریم." و با پدربزرگ که با چشمهای درشت شده از تعجب به چانگکیون نگاه میکرد، حرف زد. "آقای ایم، معذرت میخوام، چانگکیون الان حالش خوب نیست...امیدوارم برداشت بدی از حرفاش نکنید. ما رو ببخشید."
آقای ایم که کم کم به خودش اومده بود، با صدایی که آروم و در عین حال مقتدر بود، به حرف اومد. "این حرفاتو نادیده میگیرم چانگ، و اینو بدون که دارم آخرین فرصت رو بهت میدم. به خودت بیا و از فرصت ها استفاده کن."
کانگ ته با عصبانیت جواب داد: "من چانگکیون نیستم! اسم من کانگ-"
با قرار گرفتن دست مینگیو روی لبهاش، حرفش نصفه موند. با عصبانیت به مینگیو خیره شده بود و سعی میکرد خودش رو از دستش خلاص کنه، اما موفق نبود.
مینگیو همونطور که کانگ ته رو نگه داشته بود، با ترسی که سعی میکرد پنهانش کنه، به آقای ایم نگاه کرد. "همینطوره آقای ایم، ممنونم. ما باید بریم، خدانگهدار." و به زور کانگ ته رو از اتاق بیرون کشید.
YOU ARE READING
Broken Spirit
Fanfictionچانگ کیون : گاهی چشم هامو باز میکنم و حتی نمیدونم الان کجام.. کارهایی رو انجام میدم که درحالت عادی هیچ وقت سراغشون نمیرم!..من از تتو متنفرم ولی حالا دقیقا سه تا تتو روی بدنم دارم! به خودم میام و خودم رو تو آغوش یه پسر پیدا میکنم! دوست های جدیدی پیدا...